سفارش پیامبر به فروشندگان کالا
امام صارق (ع ) فرمود: در عصر پیامبر(ص ) زنى بود، عطر مى فروخت و زینت نام داشت ، (و طبعا خودش نیز بخاطر همراه داشتن عطر، خوشبو بود) روزى به حضور همسران پیامبر اسلام (ص ) آمد، پس از ساعتى پیامبر (ص ) به خانه آمد و بوى خوش به مشامش رسید، دانست که زینب هطر فروش در آنجا است ، به او فرمود: (وقتى به خانه ما مى آئى ، خانه هاى شما به خاطر وجود تو (اى پیامبر) پاکیزه تر و خوشبوتر است ) (نه بخاطر هطر همراه من )
آنگاه پیامبر(ص ) به او این سفارش را (که سفارش به همه فروشندگان کالا نیز هست ) کرد، فرمود: اذا بعب فاحسنى ولا تغشى فانه اتقى لله وابقى للمال : (وقتى که (عطر) مى فروشى ، آنرا نیکوبفروش و در فروختن ، کسى را فریب نده ، زیرا اگر چنین کنى به پاکى و پرهیزکارى در پیشگاه خداوند بهتر است ، و براى بقا و دوام ثروتت ، نیکوتر مى باشد.
اوج پاکى ابراهیم خلیل (ع )
امام باقر(ع ) فرمود: روزى ابراهیم خلیل (ع ) صبح زود از خواب برخاست و در ریش خود، یک لاخه موى سفیدى دید، گفت : (سپاس خداوندى را که مرا تا به این سن و سال رساند، که به اندازه یک چشم به هم زدن ، گناه نکردم )روزى حضرت داود(ع ) که یکى از پیامبران بزرگ بود، کتاب آسمانى زبور را با صوت دلنشین خود مى خواند، طبق معمول کوه و سنگ و پرندگان و حیوانات به وجد و جوش و خروش افتادند و گوئى با او هماهنگ شده و پاسخ مى دهند، او با همین حال بر سر کوهى رفت ، ناگهان دید (حزقیل ) پیامبر در کنار سنگى بالاى کوه به عبادت خدا مشغول است ، وقتى که سر و صداى حیوانات و پرندگان و کوه و سنگ و ریگ را شنید، فهمید حضرت داوود است که بالاى کوه آمده است داوود به حزقیل گفت : آیا اجازه مى دهى بالا آیم و نزدت بنشینم ، او در پاسخ گفت : نه .
داوود متاءثر شد و گریه کرد، خداوند به حزقیل وحى کرد: (داوود را نرنجان و از من سلامتى از خطر خواه )
حزقیل برخاست دست داوود را گرفت و نزد خود برد.
داوود گفت : اى حزقیل آیا هیچ تصمیم بر گناهى گرفته اى ؟
حزقیل گفت : نه .
داوود گفت : آیا در عبادت خدا هیچگاه عجب و خود پسندى بر دلت راه یافته است ؟
خزقیل گفت : نه .
داود گفت : آیا میل به دنیا پیدا کرده اى تا از خوشیها و شادیها و لذتهاى دنیا بهره مند گردى ؟
حزقیل گفت : آرى اى بسا در دلم چنین میلى پیدا مى شود.
داوود گفت : در این وقت چه مى کنى ؟
حزقیل گفت : به این دره (اى که مى بینى ) مى روم و چیزى در آنجا مى بینم ، همان درس عبرت من مى شود و میل به خواسته هاى نفسانى دنیا از من برطرف مى گردد.
داوود به آن دره کوه رفت ، ناگهان دید تختى آهنى در آنجا هست ، و بر آن جمجمه پوسیده سر انسان و استخوانهاى پوسیده اى قرار دارد، خوب به اطراف مى نگریست ناگهان چشمش به صفحه آهنین خورد، دید در آن نوشته اى هست و آن نوشته این بود:
(من آروى بن شلم ، هستم ، هزار سال سلطنت کردم و هزار شهر ساختم و با هزار دوشیزه آمیزش نمودم ، سرانجام کار من این است که : خاک فرش من شده و سنگ متکاى من گشته ، و کرمها و مارها همسایه ام هستند فمن رآنى فلا یغتر بالدنیا : (کسى که مرا ببیند، گول دنیا را نمى خورد)روز دیگرى داوود به یکى از غارهاى بیت المقدس داخل شد، دید حزقیل در آن به عبادت مشغول است ، به گونه اى که پوستش به استخوانش چسبیده بر او سلام کرد.
حزقیل گفت : صداى شخص سیر متنعم را مى شنوم تو کیستى ؟
داوود گفت : من داوود هستم .
حزقیل گفت : همان شخصى که چقدر خدمتکار (از زن و مرد) دارد و داراى باغ و باغان و امت مى باشد؟
داوود گفت : آرى ، ولى تو را در این حال سخت مى نگرم !
حزقیل گفت : ما انا فى شدة و لا انت فى نعمة حتى تدخل الجنة : (من در این حال و تو در آن حال ، هر دو اهل بهشت هستیم تا وارد بهشت شویم )
یعنى من که در اینجا دور از جامعه به عبادت خدا مشغولم (با توجه به اینکه در آن زمان چنین عبادتى مستحب بود) و تو که در متن جامعه هستى و به اجراى فرمان خدا اشتغال دارى ، هر دو اهل بهشت مى باشیم .
پاسخ على (علیه السلام ) به سردسته منافقان
امیرمؤ منان على (ع ) در میان جمعیتى سخن مى گفت : (ابن کوا) سردسته منافقان به على (ع ) گفت : تو گفته اى رسول خدا(ص ) فرموده ما دیدیم و شنیدیم مردى بود که سن و سالش بیشتر از پدرش بود.
على (ع ) فرمود: آیا این موضوع براى تو مهم است ؟
او گفت : آرى .
فرمود: آگاه تر از من (پیامبر) به من خبر داد حضرت (عزیر) وقتى به سن پنجاه سال رسید، همسرش باردار بود، عزیز از خانه بیرون رفت و (مطابق داستان معروف که در آیه 259 سوره بقره آمده ) استخوانهاى پوسیده اى را در محلى دید و درباره معاد گفت : (خدا چگونه اینها را زنده کند)، خداوند او را به مردگان ملحق کرد، پس از صد سال او را زنده نمود (و الاغش را نیز زنده کرد) و صحنه معاد را به چشم دید و بر اطمینانش افزود.
وقتى به خانه برگشت ، همسرش که باردار بود پسرى آورده بود و آن پسر صد سال عمر کرده بود، بنابراین آن پسر بزرگتر از پدرش که پنجاه سال داشت بود.
شیرزنى که همنشین داوود در بهشت مى شود
خداوند به حضرت داود(ع ) وحى کرد که به (خلاده ) دختر اوس ، مژده بهشت بده و او را آگاه کن که همنشین تو در بهشت است ، داود به در خانه او رفت و در را زد، خلاده ، در را باز کرد تا چشمش به داوود افتاد، شناخت و گفت : آیا درباره من چیزى نازل شده که به اینجا آمده اى ؟ داوود گفت : آرى ، عرض کرد: آن چیست ؟ فرمود: آن وحى الهى است .
خلاده گفت : آن زن من نیستم شاید زنى همنام من است ، من در خود چیزى نمى بینم که درباره ام وحى شود؟ ممکن است اشتباهى شده باشد.
داوود گفت : کمى از زندگى و خاطرات خود را برایم بگو (شاید معما حل شود)
خلاده گفت : (هر درد و زیانى به من رسید، صبر و تحمل کردم ، و چنان تسلیم رضاى خدا بودم که از او نخواستم آنرا برگرداند تا خودش برضاى خود برگرداند، و بجاى آن عوض نخواستم و شکر کردم ).
داود گفت : (بهمین جهت به این مقام رسیده اى !)
امام صادق (ع ) پس از ذکر این ماجرا فرمود: (این است دینى که خداوند آنرا براى بندگان صالحش پسندیده است )
صد هزاران کیمیا حق آفرید |
کیمیائى همچو صبر، آدم ندید |
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
جمجمه انوشیروان سخن مى گوید
چگونگى گناهان فرو مى ریزد
زندگى دنیا
مردى که باغهاى بهشت را به دنیا فروخت
خصلت هاى پسندیده
دروغ کوچک در نامه اعمال
کنترل زبان
انسان خوشبخت
زندن شدن مردگان
علامتهاى آخرالزمان
گناه مهمترین عامل تخریب شخصیت
حل مشکلات اجتماعى در سایه پیروى از قرآن
جوان شب زنده دار
خشتى از طلا و خشتى از نقره
[همه عناوین(57)]