سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مردم از خدایى بترسید که اگر گفتید مى‏شنود و اگر در دل نهفتید مى‏داند . و بر مرگى پیشى گیرید که اگر از آن گریختید به شما مى‏رسد ، و اگر ایستادید شما را مى‏گیرد ، و اگر فراموشش کردید شما را به یاد مى‏آرد . [نهج البلاغه]
 
سه شنبه 88 اسفند 25 , ساعت 9:24 صبح

سفارش پیامبر به فروشندگان کالا
امام صارق (ع ) فرمود: در عصر پیامبر(ص ) زنى بود، عطر مى فروخت و زینت نام داشت ، (و طبعا خودش نیز بخاطر همراه داشتن عطر، خوشبو بود) روزى به حضور همسران پیامبر اسلام (ص ) آمد، پس از ساعتى پیامبر (ص ) به خانه آمد و بوى خوش به مشامش رسید، دانست که زینب هطر فروش در آنجا است ، به او فرمود: (وقتى به خانه ما مى آئى ، خانه هاى شما به خاطر وجود تو (اى پیامبر) پاکیزه تر و خوشبوتر است ) (نه بخاطر هطر همراه من )
آنگاه پیامبر(ص ) به او این سفارش را (که سفارش به همه فروشندگان کالا نیز هست ) کرد، فرمود: اذا بعب فاحسنى ولا تغشى فانه اتقى لله وابقى للمال : (وقتى که (عطر) مى فروشى ، آنرا نیکوبفروش و در فروختن ، کسى را فریب نده ، زیرا اگر چنین کنى به پاکى و پرهیزکارى در پیشگاه خداوند بهتر است ، و براى بقا و دوام ثروتت ، نیکوتر مى باشد.
اوج پاکى ابراهیم خلیل (ع )
امام باقر(ع ) فرمود: روزى ابراهیم خلیل (ع ) صبح زود از خواب برخاست و در ریش خود، یک لاخه موى سفیدى دید، گفت : (سپاس خداوندى را که مرا تا به این سن و سال رساند، که به اندازه یک چشم به هم زدن ، گناه نکردم )
روزى حضرت داود(ع ) که یکى از پیامبران بزرگ بود، کتاب آسمانى زبور را با صوت دلنشین خود مى خواند، طبق معمول کوه و سنگ و پرندگان و حیوانات به وجد و جوش و خروش افتادند و گوئى با او هماهنگ شده و پاسخ مى دهند، او با همین حال بر سر کوهى رفت ، ناگهان دید (حزقیل ) پیامبر در کنار سنگى بالاى کوه به عبادت خدا مشغول است ، وقتى که سر و صداى حیوانات و پرندگان و کوه و سنگ و ریگ را شنید، فهمید حضرت داوود است که بالاى کوه آمده است داوود به حزقیل گفت : آیا اجازه مى دهى بالا آیم و نزدت بنشینم ، او در پاسخ گفت : نه .
داوود متاءثر شد و گریه کرد، خداوند به حزقیل وحى کرد: (داوود را نرنجان و از من سلامتى از خطر خواه )
حزقیل برخاست دست داوود را گرفت و نزد خود برد.
داوود گفت : اى حزقیل آیا هیچ تصمیم بر گناهى گرفته اى ؟
حزقیل گفت : نه .
داوود گفت : آیا در عبادت خدا هیچگاه عجب و خود پسندى بر دلت راه یافته است ؟
خزقیل گفت : نه .
داود گفت : آیا میل به دنیا پیدا کرده اى تا از خوشیها و شادیها و لذتهاى دنیا بهره مند گردى ؟
حزقیل گفت : آرى اى بسا در دلم چنین میلى پیدا مى شود.
داوود گفت : در این وقت چه مى کنى ؟
حزقیل گفت : به این دره (اى که مى بینى ) مى روم و چیزى در آنجا مى بینم ، همان درس عبرت من مى شود و میل به خواسته هاى نفسانى دنیا از من برطرف مى گردد.
داوود به آن دره کوه رفت ، ناگهان دید تختى آهنى در آنجا هست ، و بر آن جمجمه پوسیده سر انسان و استخوانهاى پوسیده اى قرار دارد، خوب به اطراف مى نگریست ناگهان چشمش به صفحه آهنین خورد، دید در آن نوشته اى هست و آن نوشته این بود:
(من آروى بن شلم ، هستم ، هزار سال سلطنت کردم و هزار شهر ساختم و با هزار دوشیزه آمیزش نمودم ، سرانجام کار من این است که : خاک فرش من شده و سنگ متکاى من گشته ، و کرمها و مارها همسایه ام هستند
فمن رآنى فلا یغتر بالدنیا : (کسى که مرا ببیند، گول دنیا را نمى خورد)
روز دیگرى داوود به یکى از غارهاى بیت المقدس داخل شد، دید حزقیل در آن به عبادت مشغول است ، به گونه اى که پوستش به استخوانش ‍ چسبیده بر او سلام کرد.
حزقیل گفت : صداى شخص سیر متنعم را مى شنوم تو کیستى ؟
داوود گفت : من داوود هستم .
حزقیل گفت : همان شخصى که چقدر خدمتکار (از زن و مرد) دارد و داراى باغ و باغان و امت مى باشد؟
داوود گفت : آرى ، ولى تو را در این حال سخت مى نگرم !
حزقیل گفت :
ما انا فى شدة و لا انت فى نعمة حتى تدخل الجنة : (من در این حال و تو در آن حال ، هر دو اهل بهشت هستیم تا وارد بهشت شویم )
یعنى من که در اینجا دور از جامعه به عبادت خدا مشغولم (با توجه به اینکه در آن زمان چنین عبادتى مستحب بود) و تو که در متن جامعه هستى و به اجراى فرمان خدا اشتغال دارى ، هر دو اهل بهشت مى باشیم .
پاسخ على (علیه السلام ) به سردسته منافقان
امیرمؤ منان على (ع ) در میان جمعیتى سخن مى گفت : (ابن کوا) سردسته منافقان به على (ع ) گفت : تو گفته اى رسول خدا(ص ) فرموده ما دیدیم و شنیدیم مردى بود که سن و سالش بیشتر از پدرش بود.
على (ع ) فرمود: آیا این موضوع براى تو مهم است ؟
او گفت : آرى .
فرمود: آگاه تر از من (پیامبر) به من خبر داد حضرت (عزیر) وقتى به سن پنجاه سال رسید، همسرش باردار بود، عزیز از خانه بیرون رفت و (مطابق داستان معروف که در آیه 259 سوره بقره آمده ) استخوانهاى پوسیده اى را در محلى دید و درباره معاد گفت : (خدا چگونه اینها را زنده کند)، خداوند او را به مردگان ملحق کرد، پس از صد سال او را زنده نمود (و الاغش را نیز زنده کرد) و صحنه معاد را به چشم دید و بر اطمینانش افزود.
وقتى به خانه برگشت ، همسرش که باردار بود پسرى آورده بود و آن پسر صد سال عمر کرده بود، بنابراین آن پسر بزرگتر از پدرش که پنجاه سال داشت بود.
شیرزنى که همنشین داوود در بهشت مى شود

خداوند به حضرت داود(ع ) وحى کرد که به (خلاده ) دختر اوس ، مژده بهشت بده و او را آگاه کن که همنشین تو در بهشت است ، داود به در خانه او رفت و در را زد، خلاده ، در را باز کرد تا چشمش به داوود افتاد، شناخت و گفت : آیا درباره من چیزى نازل شده که به اینجا آمده اى ؟ داوود گفت : آرى ، عرض کرد: آن چیست ؟ فرمود: آن وحى الهى است .
خلاده گفت : آن زن من نیستم شاید زنى همنام من است ، من در خود چیزى نمى بینم که درباره ام وحى شود؟ ممکن است اشتباهى شده باشد.
داوود گفت : کمى از زندگى و خاطرات خود را برایم بگو (شاید معما حل شود)
خلاده گفت : (هر درد و زیانى به من رسید، صبر و تحمل کردم ، و چنان تسلیم رضاى خدا بودم که از او نخواستم آنرا برگرداند تا خودش برضاى خود برگرداند، و بجاى آن عوض نخواستم و شکر کردم ).
داود گفت : (بهمین جهت به این مقام رسیده اى !)
امام صادق (ع ) پس از ذکر این ماجرا فرمود: (این است دینى که خداوند آنرا براى بندگان صالحش پسندیده است )
صد هزاران کیمیا حق آفرید
کیمیائى همچو صبر، آدم ندید



لیست کل یادداشت های این وبلاگ