در کتاب مفتاح الجنة مرویست که روزى امیرالمؤ منین علیه السلام با یک نفر مرد خیبرى در راهى همراه شدند و در همه جا با هم بودند تا این که به رود خانه بزرگى رسیدند، آن حضرت دید مرد خیبرى عباى خود را بر روى آب انداخت و از آب گذشت و پاهایش با آب تر نشد چون خیبرى به آن طرف آب رسید به امیرالمؤ منین على علیه السلام خطاب کرد، و گفت : اى مرد اگر تو نیز مى دانستى آنچه که من مى دانم و بر زبان جارى مى کردى آنچه که من جارى کردم هر آینه از آب مى گذشتى ، و قدمت تر نمى شد پس خیبرى دید که على علیه السلام خطابى به آن کرد که آب چون سنگ بسته شد و از آن گذشت و پایش تر نشد خیبرى بسیار تعجب کرد پس آن حضرت فرمود: اى خیبرى تو چه چیز مى دانستى که به زبان جارى کرده و از آب گذشتى خیبرى گفت : من نام وصى حضرت خاتم الانبیاء صلى الله علیه و آله را به زبان جرى کردم آن حضرت فرمود: که اى خیبر وصى حضرت رسالت پناهى من هستم .
چون خیبرى این را شنید به دست و پاى آن حضرت افتاده ایمان آورد و به شرف اسلام مشرف شد.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
جمجمه انوشیروان سخن مى گوید
چگونگى گناهان فرو مى ریزد
زندگى دنیا
مردى که باغهاى بهشت را به دنیا فروخت
خصلت هاى پسندیده
دروغ کوچک در نامه اعمال
کنترل زبان
انسان خوشبخت
زندن شدن مردگان
علامتهاى آخرالزمان
گناه مهمترین عامل تخریب شخصیت
حل مشکلات اجتماعى در سایه پیروى از قرآن
جوان شب زنده دار
خشتى از طلا و خشتى از نقره
[همه عناوین(57)]