سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 8:47 صبح
ابن عباس (پسرعموى پیغمبر اسلام ) مى گوید:
هرگاه پیغمبر خدا صلى الله علیه و آله کسى را مى دید و وى توجه حضرت را به خود جلب مى کرد مى فرمود: او شغل و حرفه اى دارد؟ اگر مى گفتند: نه ! مى فرمود: از نظر من افتاد.
وقتى از ایشان سؤ ال مى کردند: چرا؟
حضرت مى فرمود:
- به خاطر اینکه اگر آدم خداشناس شغلى نداشته باشد دین خدا را وسیله دنیاى خود قرار مى دهد و از دین خود نان مى خورد.
هرگاه پیغمبر خدا صلى الله علیه و آله کسى را مى دید و وى توجه حضرت را به خود جلب مى کرد مى فرمود: او شغل و حرفه اى دارد؟ اگر مى گفتند: نه ! مى فرمود: از نظر من افتاد.
وقتى از ایشان سؤ ال مى کردند: چرا؟
حضرت مى فرمود:
- به خاطر اینکه اگر آدم خداشناس شغلى نداشته باشد دین خدا را وسیله دنیاى خود قرار مى دهد و از دین خود نان مى خورد.
نوشته شده توسط احسان کاکایی | نظرات دیگران [ نظر]
سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 8:47 صبح
یکى از مسلمانان ثروتمند با لباس تمیز و فاخر محضر رسول خدا صلى الله علیه و آله آمد و در کنار حضرت نشست ، سپس فقیرى ژنده پوش با لباس کهنه وارد شد و در کنار آن مرد ثروتمند قرار گرفت .
مرد ثروتمند یکباره لباس خود را جمع کرد و خویش را به کنارى کشید تا از فقیر فاصله بگیرد. پیامبر خدا صلى الله علیه و آله از این رفتار متکبرانه سخت ناراحت شد و به او رو کرد و فرمود:
آیا ترسیدى چیزى از فقر او به تو سرایت کند؟
مرد ثروتمند گفت : خیر! یا رسول الله .
پیامبر صلى الله علیه و آله : آیا ترسیدى از ثروت تو چیزى به او برسد؟
ثروتمند: خیر! یا رسول الله .
پیامبر صلى الله علیه و آله : پس چرا از او فاصله گرفتى و خودت را کنار کشیدى ؟
ثروتمند: من همدمى (شیطان یا نفس اماره ) دارم که فریبم مى دهد و نمى گذارد واقعیتها را ببینم ، هر کار زشتى را زیبا جلوه مى دهد و هر زیبایى را زشت نشان مى دهد. این عمل زشت که از من سر زد، یکى از فریبهاى اوست . من اعتراف مى کنم که اشتباه کردم . اکنون حاضرم براى جبران این رفتار ناپسندم نصف سرمایه خود را رایگان به این فقیر مسلمان بدهم .
پیامبر صلى الله علیه و آله به مرد فقیر فرمود: آیا این بخشش را مى پذیرى ؟
فقیر: نه ! یا رسول الله .
ثروتمند: چرا؟!
فقیر:((زیرا مى ترسم من نیز مانند تو متکبر و خودپسند باشم و رفتارم مانند تو نادرست و دور از عقل و منطق گردد)).
مرد ثروتمند یکباره لباس خود را جمع کرد و خویش را به کنارى کشید تا از فقیر فاصله بگیرد. پیامبر خدا صلى الله علیه و آله از این رفتار متکبرانه سخت ناراحت شد و به او رو کرد و فرمود:
آیا ترسیدى چیزى از فقر او به تو سرایت کند؟
مرد ثروتمند گفت : خیر! یا رسول الله .
پیامبر صلى الله علیه و آله : آیا ترسیدى از ثروت تو چیزى به او برسد؟
ثروتمند: خیر! یا رسول الله .
پیامبر صلى الله علیه و آله : پس چرا از او فاصله گرفتى و خودت را کنار کشیدى ؟
ثروتمند: من همدمى (شیطان یا نفس اماره ) دارم که فریبم مى دهد و نمى گذارد واقعیتها را ببینم ، هر کار زشتى را زیبا جلوه مى دهد و هر زیبایى را زشت نشان مى دهد. این عمل زشت که از من سر زد، یکى از فریبهاى اوست . من اعتراف مى کنم که اشتباه کردم . اکنون حاضرم براى جبران این رفتار ناپسندم نصف سرمایه خود را رایگان به این فقیر مسلمان بدهم .
پیامبر صلى الله علیه و آله به مرد فقیر فرمود: آیا این بخشش را مى پذیرى ؟
فقیر: نه ! یا رسول الله .
ثروتمند: چرا؟!
فقیر:((زیرا مى ترسم من نیز مانند تو متکبر و خودپسند باشم و رفتارم مانند تو نادرست و دور از عقل و منطق گردد)).
نوشته شده توسط احسان کاکایی | نظرات دیگران [ نظر]
سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 8:47 صبح
رسول خدا صلى الله علیه و آله در کنار بستر جوانى حاضر شدند که در حال جان دادن بود. به او فرمود: بگو ((لا اله الا الله )).
جوان چند بار خواست بگوید، اما زبانش بند آمد و نتوانست . زنى در کنار بستر او نشسته بود. پیامبر خدا صلى الله علیه و آله از او پرسیدند: این جوان مادر دارد؟
زن پاسخ داد: آرى ! من مادر او هستم .
فرمود: تو از این جوان ناراضى هستى ؟
گفت : آرى ! شش سال است که با او قهرم و سخن نگفته ام !
فرمود: از او بگذر!
زن گفت : خدا از او بگذرد، به خاطر خوشنودى شما اى رسول خدا!
سپس پیامبر خدا صلى الله علیه و آله به جوان فرمود: بگو ((لا اله الا الله )).
جوان گفت : ((لا اله الا الله ))
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: چه مى بینى ؟
- مرد سیاه و بد قیافه اى را در کنار خود مى بینم که لباس چرکین به تن دارد و بدبوست . گلویم را گرفته و خفه ام مى کند!
حضرت فرمود: بگو اى خدایى که اندک را مى پذیرى و از گناهان بسیار مى گذرى ، اندک را از من بپذیر و تقصیرات زیادم را ببخش ! تو خداى بخشنده و مهربان هستى . جوان هم گفت .
حضرت فرمود اکنون نگاه کن . ببین چه مى بینى ؟
- حالا مردى سفیدرو و خوش قیافه و خوشبو را مى بینم . لباس زیبا به تن دارد. در کنار من است و آن مرد سیاه چهره از من دور مى شود!
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: دوباره آن دعا را بخوان .
جوان بار دیگر دعا را خواند.
حضرت فرمود حالا چه مى بینى ؟
- مرد سیاه را دیگر نمى بینم و فقط مرد سفید در کنار من است . این جمله را گفت و از دنیا رفت .
جوان چند بار خواست بگوید، اما زبانش بند آمد و نتوانست . زنى در کنار بستر او نشسته بود. پیامبر خدا صلى الله علیه و آله از او پرسیدند: این جوان مادر دارد؟
زن پاسخ داد: آرى ! من مادر او هستم .
فرمود: تو از این جوان ناراضى هستى ؟
گفت : آرى ! شش سال است که با او قهرم و سخن نگفته ام !
فرمود: از او بگذر!
زن گفت : خدا از او بگذرد، به خاطر خوشنودى شما اى رسول خدا!
سپس پیامبر خدا صلى الله علیه و آله به جوان فرمود: بگو ((لا اله الا الله )).
جوان گفت : ((لا اله الا الله ))
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: چه مى بینى ؟
- مرد سیاه و بد قیافه اى را در کنار خود مى بینم که لباس چرکین به تن دارد و بدبوست . گلویم را گرفته و خفه ام مى کند!
حضرت فرمود: بگو اى خدایى که اندک را مى پذیرى و از گناهان بسیار مى گذرى ، اندک را از من بپذیر و تقصیرات زیادم را ببخش ! تو خداى بخشنده و مهربان هستى . جوان هم گفت .
حضرت فرمود اکنون نگاه کن . ببین چه مى بینى ؟
- حالا مردى سفیدرو و خوش قیافه و خوشبو را مى بینم . لباس زیبا به تن دارد. در کنار من است و آن مرد سیاه چهره از من دور مى شود!
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: دوباره آن دعا را بخوان .
جوان بار دیگر دعا را خواند.
حضرت فرمود حالا چه مى بینى ؟
- مرد سیاه را دیگر نمى بینم و فقط مرد سفید در کنار من است . این جمله را گفت و از دنیا رفت .
نوشته شده توسط احسان کاکایی | نظرات دیگران [ نظر]
سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 8:46 صبح
یکى از غلامان امام حسن علیه السلام خلافى را مرتکب شد. حضرت قصد داشت او را مجازات کند. غلام براى خلاصى از تنبیه ، این آیه را خواند و گفت :
سرورم ! ((الکاظمین الغیظ))
حضرت فرمود:
- خشم خودم را فرو خوردم .
غلام گفت :
مولایم ! ((والعافین عن الناس .))
حضرت فرمود:
- از گناه تو در گذشتم .
غلام در آخر گفت :
- ((والله یحب المحسنین .))
حضرت فرمود: تو را آزاد کردم و دو برابر آنچه پیشتر از من مى گرفتى براى تو مقرر مى سازم !
سرورم ! ((الکاظمین الغیظ))
حضرت فرمود:
- خشم خودم را فرو خوردم .
غلام گفت :
مولایم ! ((والعافین عن الناس .))
حضرت فرمود:
- از گناه تو در گذشتم .
غلام در آخر گفت :
- ((والله یحب المحسنین .))
حضرت فرمود: تو را آزاد کردم و دو برابر آنچه پیشتر از من مى گرفتى براى تو مقرر مى سازم !
نوشته شده توسط احسان کاکایی | نظرات دیگران [ نظر]
سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 8:45 صبح
زهرى مى گوید:
در شبى تاریک و سرد، على بن حسین علیه السلام را دیدم که مقدارى آذوقه به دوش گرفته ، مى رود. عرض کردم :
- یابن رسول الله ! این چیست ، به کجا مى برید؟
حضرت فرمودند:
- زهرى ! من مسافرم . این توشه سفر من است . مى برم در جاى محفوظى بگذارم (تا هنگام مسافرت دست خالى و بى توشه نباشم !)
گفتم :
- یابن رسول الله ! این غلام من است ، اجازه بفرما این بار را به دوش بگیرد و هر جا مى خواهى ببرد.
فرمودند:
- تو را به خدا بگذار من خودم بار خود را ببرم ، تو راه خود را بگیر و برو با من کارى نداشته باش !
زهرى بعد از چند روز حضرت را دید، عرض کرد:
- یابن رسول الله ! من از آن سفرى که آن شب درباره اش سخن مى گفتى ، اثرى ندیدم !
فرمود:
- سفر آخرت را مى گفتم و سفر مرگ نظرم بود که براى آن آماده مى شدم !
سپس آن حضرت هدف خود را از بردن آن توشه در شب به خانه هاى نیازمندان توضیح داد و فرمود:
- آمادگى براى مرگ با دورى جستن از حرام و خیرات دادن به دست مى آید.
در شبى تاریک و سرد، على بن حسین علیه السلام را دیدم که مقدارى آذوقه به دوش گرفته ، مى رود. عرض کردم :
- یابن رسول الله ! این چیست ، به کجا مى برید؟
حضرت فرمودند:
- زهرى ! من مسافرم . این توشه سفر من است . مى برم در جاى محفوظى بگذارم (تا هنگام مسافرت دست خالى و بى توشه نباشم !)
گفتم :
- یابن رسول الله ! این غلام من است ، اجازه بفرما این بار را به دوش بگیرد و هر جا مى خواهى ببرد.
فرمودند:
- تو را به خدا بگذار من خودم بار خود را ببرم ، تو راه خود را بگیر و برو با من کارى نداشته باش !
زهرى بعد از چند روز حضرت را دید، عرض کرد:
- یابن رسول الله ! من از آن سفرى که آن شب درباره اش سخن مى گفتى ، اثرى ندیدم !
فرمود:
- سفر آخرت را مى گفتم و سفر مرگ نظرم بود که براى آن آماده مى شدم !
سپس آن حضرت هدف خود را از بردن آن توشه در شب به خانه هاى نیازمندان توضیح داد و فرمود:
- آمادگى براى مرگ با دورى جستن از حرام و خیرات دادن به دست مى آید.
نوشته شده توسط احسان کاکایی | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نماز خالصانه
جمجمه انوشیروان سخن مى گوید
چگونگى گناهان فرو مى ریزد
زندگى دنیا
مردى که باغهاى بهشت را به دنیا فروخت
خصلت هاى پسندیده
دروغ کوچک در نامه اعمال
کنترل زبان
انسان خوشبخت
زندن شدن مردگان
علامتهاى آخرالزمان
گناه مهمترین عامل تخریب شخصیت
حل مشکلات اجتماعى در سایه پیروى از قرآن
جوان شب زنده دار
خشتى از طلا و خشتى از نقره
[همه عناوین(57)]
جمجمه انوشیروان سخن مى گوید
چگونگى گناهان فرو مى ریزد
زندگى دنیا
مردى که باغهاى بهشت را به دنیا فروخت
خصلت هاى پسندیده
دروغ کوچک در نامه اعمال
کنترل زبان
انسان خوشبخت
زندن شدن مردگان
علامتهاى آخرالزمان
گناه مهمترین عامل تخریب شخصیت
حل مشکلات اجتماعى در سایه پیروى از قرآن
جوان شب زنده دار
خشتى از طلا و خشتى از نقره
[همه عناوین(57)]