سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به زشتى یاد کردن مردمان پشت سر آنان ، سلاحى است براى مرد ناتوان . [نهج البلاغه]
 
سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 8:44 صبح
روزى پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله ، به طرف آسمان نگاه مى کرد، تبسمى نمود. شخصى به حضرت گفت :
یا رسول الله ما دیدیم به سوى آسمان نگاه کردى و لبخندى بر لبانت نقش بست ، علت آن چه بود؟
رسول خدا فرمود:
- آرى ! به آسمان نگاه مى کردم ، دیدم دو فرشته به زمین آمدند تا پاداش ‍ عبادت شبانه روزى بنده با ایمانى را که هر روز در محل خود به عبادت و نماز مشغول مى شد، بنویسند؛ ولى او را در محل نماز خود نیافتند. او در بستر بیمارى افتاده بود.
فرشتگان به سوى آسمان بالا رفتند و به خداوند متعال عرض کردند:
ما طبق معمول براى نوشتن پاداش عبادت آن بنده با ایمان به محل نماز او رفتیم . ولى او را در محل نمازش نیافتیم ، زیرا در بستر بیمارى آرمیده بود.
خداوند به آن فرشتگان فرمود:
تا او در بستر بیمارى است ، پاداشى را که هر روز براى او هنگامى که در محل نماز و عبادتش بود، مى نوشتید، بنویسید. بر من است که پاداش ‍ اعمال نیک او را تا آن هنگام که در بستر بیمارى است ، برایش در نظر بگیرم .
سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 8:44 صبح
بشار مکارى مى گوید:
در کوفه خدمت امام صادق علیه السلام مشرف شدم . حضرت مشغول خوردن خرما بودند. فرمود:
- بشار! بنشین با ما خرما بخور!
عرض کردم !
- فدایت شوم ! در راه که مى آمدم منظره اى دیدم که سخت دلم را به درد آورد و نمى توانم از ناراحتى چیزى بخورم !
فرمود:
- در راه چه مشاهده کردى ؟
- من از راه مى آمدم که دیدم که یکى از ماءمورین ، زنى را مى زند و او را به سوى زندان مى برد. هر قدر استغاثه نمود، کسى به فریادش نرسید!
- مگر آن زن چه کرده بود؟
- مردم مى گفتند: وقتى آن زن پایش لغزید و به زمین خورد، در آن حال ، گفت : لعن الله ظالمیک یا فاطمة .(63)
امام علیه السلام به محض شنیدن این قضیه شروع به گریه کرد، طورى که دستمال و محاسن مبارک و سینه شریفش تر شد.
فرمود:
- بشار! برخیز برویم مسجد سهله براى نجات آن زن دعا کنیم . کسى را نیز فرستاد، تا از دربار سلطان خبرى از آن زن بیاورد. بشار گوید:
وارد مسجد سهله شدیم و دو رکعت نماز خواندیم . حضرت براى نجات آن زن دعا کرد و به سجده رفت ، سر از سجده برداشت ، فرمود:
- حرکت کن برویم ! او را آزاد کردند!
از مسجد خارج شدیم ، مرد فرستاده شد، از دربار سلطان برگشت و در بین راه به حضرت عرض کرد:
او را آزاد کردند. امام پرسید:
- چگونه آزاد شد؟
مرد: نمى دانم ولى هنگامى که رفتم به دربار، دیدم زن را از حبس خارج نموده ، پیش سلطان آوردند. وى از زن پرسید:
چه کردى که تو را ماءمور دستگیر کرد؟ زن ماجرا را تعریف کرد.
حاکم دویست درهم به آن زن داد، ولى او قبول نکرد، حاکم گفت :
ما را حلال کن ، این دراهم را بردار! آن زن دراهم را برنداشت ، ولى آزاد شد.
حضرت فرمود:
- آن دویست درهم را نگرفت ؟
عرض کردم :
- نه ، به خدا قسم ! امام صادق علیه السلام فرمود:
- بشار! این هفت دینار را به او بدهید زیرا سخت به این پول نیازمند است . سلام مرا نیز به وى برسانید.
وقتى که هفت دینار را به زن دادم و سلام امام علیه السلام را به او رساندم ، با خوشحالى پرسید:
- امام به من سلام رساند؟ گفتم :
- بلى !
زن از شادى افتاد و غش کرد. به هوش آمد دوباره گفت :
- آیا امام به من سلام رساند؟
- بلى !
و سه مرتبه این سؤ ال و جواب تکرار شد. آن گاه زن درخواست نمود سلامش را به امام صادق علیه السلام برسانم و بگویم که او کنیز ایشان است و محتاج دعاى حضرت .
پس از برگشت ، ماجرا را به عرض امام صادق علیه السلام رساندم ، آن حضرت به سخنان ما گوش داده و در حالى که مى گریستند برایش دعا کردند.
سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 8:43 صبح
جابر جعفى نقل مى کند:
بعد از خاتمه اعمال حج ، با جمعى به خدمت امام محمد باقر علیه السلام رسیدیم . هنگامى که خواستیم با حضرت وداع کنیم ، عرض ‍ کردیم توصیه اى بفرمایند!
اظهار داشتند:
- اقویاى شما به ضعفا کمک کنند!
اغنیا از فقرا دلجویى نمایند!
هر یک از شما خیر خواه برادر دینى اش باشد. و آنچه براى خود مى خواهد براى او نیز بخواهد!
اسرار ما را از نااهلان مخفى دارید، و مردم را بر ما مسلط نکنید!
به گفته هاى ما و آنچه از ما به شما مى رسانند توجه کنید؛ اگر دیدید موافق قرآن است ، آن را بپذیرید و چنانچه آن را موافق قرآن نیافتید، بر زمین بیاندازید!
اگر مطلبى بر شما مشتبه شد، درباره آن تصمیمى نگیرید و آن را به ما عرضه دارید تا آن طور که لازم است براى شما تشریح کنیم .
اگر شما چنین بودید که توصیه شد و از این حدود تجاوز نکردید و پیش ‍ از زمان قائم ما کسى از شما بمیرد، شهید از دنیا رفته است . هر کس قائم ما را درک کند و در رکاب او کشته شود، ثواب دو شهید دارد و هر کس در رکاب او یکى از دشمنان ما را به قتل برساند، ثواب بیست شهید خواهد داشت .
سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 8:42 صبح
ابوبصیر رحمة الله مى گوید:
در کوفه بودم ، به یکى از بانوان درس قرائت قرآن مى آموختم . روزى در یک موردى با او شوخى کردم !
مدت ها گذشت تا اینکه در مدینه به حضور امام باقر علیه السلام رسیدم . آن حضرت مرا مورد سرزنش قرار داد و فرمود:
- کسى که در حال خلوت گناه کند، خداوند نظر لطفش را از او برمى گرداند، این چه سخنى بود که به آن زن گفتى ؟
از شدت شرم ، سرم را پایین انداخته و توبه نمودم . امام باقر علیه السلام فرمود:
- مراقب باش که تکرار نکنى .
سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 8:41 صبح
پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله وسلم فرمود:
سه نفر از بنى اسرائیل با هم به مسافرت رفتند در ضمن سیر و سفر در غارى به عبادت خدا پرداختند، ناگهان ! سنگ بزرگى از قله کوه فرود آمد و بر در غار افتاد و دهانه غار به کلّى بسته شد. و مرگ خود را حتمى دانستند. پس از گفتگو و چاره اندیشى زیاد به یکدیگر گفتند:
به خدا سوگند! از این مرحله خطر راه رهایى نیست مگر اینکه از روى راستى و درستى با خدا سخن بگوییم . اکنون هر کدام از ما عملى را که فقط براى رضاى خدا انجام داده ایم به خدا عرضه کنیم ، تا خداوند ما را از گرفتارى نجات بخشد.
یکى از آنها گفت :
خدایا! تو خود مى دانى که من عاشق زنى شدم که داراى جمال و زیبایى بود و در راه جلب رضاى او مال زیادى خرج کردم ، تا اینکه به وصال او رسیدم و چون با او خلوت کردم و خود را براى عمل خلاف آماده نمودم ، ناگاه در آن حال به یاد آتش جهنم افتادم . از برابر آن زن برخواسته بیرون رفتم . خدایا! اگر این کار من به خاطر ترس از تو بوده و مورد رضایت واقع شده ، این سنگ را از جلوى غار بردار! در این وقت سنگ کمى کنار رفت به طورى که روشنایى را دیدند.
دومى گفت :
خدایا! تو خود آگاهى که من عده اى را اجیر کردم که برایم کار کنند و قرار بود هنگامى که کار تمام شد. به هر یک از آنان مبلغ نیم درهم بدهم ، چون کار خود را انجام دادند من مزد هر یک از آنها را دادم ولى یکى از ایشان از گرفتن نیم درهم خوددارى کرده و اظهار داشت : اجرت من بیشتر از این مقدار است ، زیرا من به اندازه دو نفر کار کرده ام ، به خدا قسم کمتر از یک درهم قبول نمى کنم در نتیجه مزدش را نگرفته رفت و من با آن نیم درهم بذر خریده کاشتم خداوند هم برکت داد و حاصل زیاد بر داشتم پس از مدتى همان اجیر پیش من آمده و مزد خود را مطالبه نمود. من به جاى نیم درهم ، هیجده هزار درهم (اصل سرمایه و سود آن ) به او دادم خداوندا! اگر این کار را من تنها به خاطر ترس از تو انجام داده ام این سنگ را از سر راه ما دور کن ! در آن لحظه سنگ تکان خورد، کمى کنار رفت به طورى که در اثر روشنایى همدیگر را مى دیدند، ولى نمى توانستند بیرون بیایند.
سومى گفت :
خدایا! تو خود مى دانى که من پدر و مادرى داشتم که هر شب شیر برایشان مى آوردم تا بنوشند، یک شب دیر به خانه آمدم و دیدم به خواب رفته اند خواستم ظرف شیر را کنارشان گذاشته و بروم ، ترسیدم جانورى در آن شیر بیفتد، خواستم بیدارشان کنم ، ترسیدم ناراحت شوند، بدین جهت بالاى سر آنها نشستم تا بیدار شدند و من شیر را به آنها دادم ! بار خدایا! اگر من این کار را به خاطر جلب رضاى تو انجام داده ام این سنگ را از ما دور کن !
ناگهان ! سنگ حرکت کرد و شکاف بزرگى به وجود آمد و توانستند از آن غار بیرون آمده و نجات پیدا کنند.
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ