سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 8:43 صبح
جابر جعفى نقل مى کند:
بعد از خاتمه اعمال حج ، با جمعى به خدمت امام محمد باقر علیه السلام رسیدیم . هنگامى که خواستیم با حضرت وداع کنیم ، عرض کردیم توصیه اى بفرمایند!
اظهار داشتند:
- اقویاى شما به ضعفا کمک کنند!
اغنیا از فقرا دلجویى نمایند!
هر یک از شما خیر خواه برادر دینى اش باشد. و آنچه براى خود مى خواهد براى او نیز بخواهد!
اسرار ما را از نااهلان مخفى دارید، و مردم را بر ما مسلط نکنید!
به گفته هاى ما و آنچه از ما به شما مى رسانند توجه کنید؛ اگر دیدید موافق قرآن است ، آن را بپذیرید و چنانچه آن را موافق قرآن نیافتید، بر زمین بیاندازید!
اگر مطلبى بر شما مشتبه شد، درباره آن تصمیمى نگیرید و آن را به ما عرضه دارید تا آن طور که لازم است براى شما تشریح کنیم .
اگر شما چنین بودید که توصیه شد و از این حدود تجاوز نکردید و پیش از زمان قائم ما کسى از شما بمیرد، شهید از دنیا رفته است . هر کس قائم ما را درک کند و در رکاب او کشته شود، ثواب دو شهید دارد و هر کس در رکاب او یکى از دشمنان ما را به قتل برساند، ثواب بیست شهید خواهد داشت .
بعد از خاتمه اعمال حج ، با جمعى به خدمت امام محمد باقر علیه السلام رسیدیم . هنگامى که خواستیم با حضرت وداع کنیم ، عرض کردیم توصیه اى بفرمایند!
اظهار داشتند:
- اقویاى شما به ضعفا کمک کنند!
اغنیا از فقرا دلجویى نمایند!
هر یک از شما خیر خواه برادر دینى اش باشد. و آنچه براى خود مى خواهد براى او نیز بخواهد!
اسرار ما را از نااهلان مخفى دارید، و مردم را بر ما مسلط نکنید!
به گفته هاى ما و آنچه از ما به شما مى رسانند توجه کنید؛ اگر دیدید موافق قرآن است ، آن را بپذیرید و چنانچه آن را موافق قرآن نیافتید، بر زمین بیاندازید!
اگر مطلبى بر شما مشتبه شد، درباره آن تصمیمى نگیرید و آن را به ما عرضه دارید تا آن طور که لازم است براى شما تشریح کنیم .
اگر شما چنین بودید که توصیه شد و از این حدود تجاوز نکردید و پیش از زمان قائم ما کسى از شما بمیرد، شهید از دنیا رفته است . هر کس قائم ما را درک کند و در رکاب او کشته شود، ثواب دو شهید دارد و هر کس در رکاب او یکى از دشمنان ما را به قتل برساند، ثواب بیست شهید خواهد داشت .
نوشته شده توسط احسان کاکایی | نظرات دیگران [ نظر]
سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 8:42 صبح
ابوبصیر رحمة الله مى گوید:
در کوفه بودم ، به یکى از بانوان درس قرائت قرآن مى آموختم . روزى در یک موردى با او شوخى کردم !
مدت ها گذشت تا اینکه در مدینه به حضور امام باقر علیه السلام رسیدم . آن حضرت مرا مورد سرزنش قرار داد و فرمود:
- کسى که در حال خلوت گناه کند، خداوند نظر لطفش را از او برمى گرداند، این چه سخنى بود که به آن زن گفتى ؟
از شدت شرم ، سرم را پایین انداخته و توبه نمودم . امام باقر علیه السلام فرمود:
- مراقب باش که تکرار نکنى .
در کوفه بودم ، به یکى از بانوان درس قرائت قرآن مى آموختم . روزى در یک موردى با او شوخى کردم !
مدت ها گذشت تا اینکه در مدینه به حضور امام باقر علیه السلام رسیدم . آن حضرت مرا مورد سرزنش قرار داد و فرمود:
- کسى که در حال خلوت گناه کند، خداوند نظر لطفش را از او برمى گرداند، این چه سخنى بود که به آن زن گفتى ؟
از شدت شرم ، سرم را پایین انداخته و توبه نمودم . امام باقر علیه السلام فرمود:
- مراقب باش که تکرار نکنى .
نوشته شده توسط احسان کاکایی | نظرات دیگران [ نظر]
سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 8:41 صبح
پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله وسلم فرمود:
سه نفر از بنى اسرائیل با هم به مسافرت رفتند در ضمن سیر و سفر در غارى به عبادت خدا پرداختند، ناگهان ! سنگ بزرگى از قله کوه فرود آمد و بر در غار افتاد و دهانه غار به کلّى بسته شد. و مرگ خود را حتمى دانستند. پس از گفتگو و چاره اندیشى زیاد به یکدیگر گفتند:
به خدا سوگند! از این مرحله خطر راه رهایى نیست مگر اینکه از روى راستى و درستى با خدا سخن بگوییم . اکنون هر کدام از ما عملى را که فقط براى رضاى خدا انجام داده ایم به خدا عرضه کنیم ، تا خداوند ما را از گرفتارى نجات بخشد.
یکى از آنها گفت :
خدایا! تو خود مى دانى که من عاشق زنى شدم که داراى جمال و زیبایى بود و در راه جلب رضاى او مال زیادى خرج کردم ، تا اینکه به وصال او رسیدم و چون با او خلوت کردم و خود را براى عمل خلاف آماده نمودم ، ناگاه در آن حال به یاد آتش جهنم افتادم . از برابر آن زن برخواسته بیرون رفتم . خدایا! اگر این کار من به خاطر ترس از تو بوده و مورد رضایت واقع شده ، این سنگ را از جلوى غار بردار! در این وقت سنگ کمى کنار رفت به طورى که روشنایى را دیدند.
دومى گفت :
خدایا! تو خود آگاهى که من عده اى را اجیر کردم که برایم کار کنند و قرار بود هنگامى که کار تمام شد. به هر یک از آنان مبلغ نیم درهم بدهم ، چون کار خود را انجام دادند من مزد هر یک از آنها را دادم ولى یکى از ایشان از گرفتن نیم درهم خوددارى کرده و اظهار داشت : اجرت من بیشتر از این مقدار است ، زیرا من به اندازه دو نفر کار کرده ام ، به خدا قسم کمتر از یک درهم قبول نمى کنم در نتیجه مزدش را نگرفته رفت و من با آن نیم درهم بذر خریده کاشتم خداوند هم برکت داد و حاصل زیاد بر داشتم پس از مدتى همان اجیر پیش من آمده و مزد خود را مطالبه نمود. من به جاى نیم درهم ، هیجده هزار درهم (اصل سرمایه و سود آن ) به او دادم خداوندا! اگر این کار را من تنها به خاطر ترس از تو انجام داده ام این سنگ را از سر راه ما دور کن ! در آن لحظه سنگ تکان خورد، کمى کنار رفت به طورى که در اثر روشنایى همدیگر را مى دیدند، ولى نمى توانستند بیرون بیایند.
سومى گفت :
خدایا! تو خود مى دانى که من پدر و مادرى داشتم که هر شب شیر برایشان مى آوردم تا بنوشند، یک شب دیر به خانه آمدم و دیدم به خواب رفته اند خواستم ظرف شیر را کنارشان گذاشته و بروم ، ترسیدم جانورى در آن شیر بیفتد، خواستم بیدارشان کنم ، ترسیدم ناراحت شوند، بدین جهت بالاى سر آنها نشستم تا بیدار شدند و من شیر را به آنها دادم ! بار خدایا! اگر من این کار را به خاطر جلب رضاى تو انجام داده ام این سنگ را از ما دور کن !
ناگهان ! سنگ حرکت کرد و شکاف بزرگى به وجود آمد و توانستند از آن غار بیرون آمده و نجات پیدا کنند.
سه نفر از بنى اسرائیل با هم به مسافرت رفتند در ضمن سیر و سفر در غارى به عبادت خدا پرداختند، ناگهان ! سنگ بزرگى از قله کوه فرود آمد و بر در غار افتاد و دهانه غار به کلّى بسته شد. و مرگ خود را حتمى دانستند. پس از گفتگو و چاره اندیشى زیاد به یکدیگر گفتند:
به خدا سوگند! از این مرحله خطر راه رهایى نیست مگر اینکه از روى راستى و درستى با خدا سخن بگوییم . اکنون هر کدام از ما عملى را که فقط براى رضاى خدا انجام داده ایم به خدا عرضه کنیم ، تا خداوند ما را از گرفتارى نجات بخشد.
یکى از آنها گفت :
خدایا! تو خود مى دانى که من عاشق زنى شدم که داراى جمال و زیبایى بود و در راه جلب رضاى او مال زیادى خرج کردم ، تا اینکه به وصال او رسیدم و چون با او خلوت کردم و خود را براى عمل خلاف آماده نمودم ، ناگاه در آن حال به یاد آتش جهنم افتادم . از برابر آن زن برخواسته بیرون رفتم . خدایا! اگر این کار من به خاطر ترس از تو بوده و مورد رضایت واقع شده ، این سنگ را از جلوى غار بردار! در این وقت سنگ کمى کنار رفت به طورى که روشنایى را دیدند.
دومى گفت :
خدایا! تو خود آگاهى که من عده اى را اجیر کردم که برایم کار کنند و قرار بود هنگامى که کار تمام شد. به هر یک از آنان مبلغ نیم درهم بدهم ، چون کار خود را انجام دادند من مزد هر یک از آنها را دادم ولى یکى از ایشان از گرفتن نیم درهم خوددارى کرده و اظهار داشت : اجرت من بیشتر از این مقدار است ، زیرا من به اندازه دو نفر کار کرده ام ، به خدا قسم کمتر از یک درهم قبول نمى کنم در نتیجه مزدش را نگرفته رفت و من با آن نیم درهم بذر خریده کاشتم خداوند هم برکت داد و حاصل زیاد بر داشتم پس از مدتى همان اجیر پیش من آمده و مزد خود را مطالبه نمود. من به جاى نیم درهم ، هیجده هزار درهم (اصل سرمایه و سود آن ) به او دادم خداوندا! اگر این کار را من تنها به خاطر ترس از تو انجام داده ام این سنگ را از سر راه ما دور کن ! در آن لحظه سنگ تکان خورد، کمى کنار رفت به طورى که در اثر روشنایى همدیگر را مى دیدند، ولى نمى توانستند بیرون بیایند.
سومى گفت :
خدایا! تو خود مى دانى که من پدر و مادرى داشتم که هر شب شیر برایشان مى آوردم تا بنوشند، یک شب دیر به خانه آمدم و دیدم به خواب رفته اند خواستم ظرف شیر را کنارشان گذاشته و بروم ، ترسیدم جانورى در آن شیر بیفتد، خواستم بیدارشان کنم ، ترسیدم ناراحت شوند، بدین جهت بالاى سر آنها نشستم تا بیدار شدند و من شیر را به آنها دادم ! بار خدایا! اگر من این کار را به خاطر جلب رضاى تو انجام داده ام این سنگ را از ما دور کن !
ناگهان ! سنگ حرکت کرد و شکاف بزرگى به وجود آمد و توانستند از آن غار بیرون آمده و نجات پیدا کنند.
نوشته شده توسط احسان کاکایی | نظرات دیگران [ نظر]
سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 8:41 صبح
در زمان حضرت موسى پادشاه ستمگرى بود که وى به شفاعت بنده صالح ، حاجت مؤ منى را به جا آورد! از قضا پادشاه و مؤ من هر دو در یک روز از دنیا رفتند! مردم جمع شدند و پادشاه را با احترام دفن نمودند و سه روز مغازه ها را بستند و عزادار شدند.
اما جنازه مؤ من در خانه اش ماند و حیوانى بر او مسلط گشت و گوشت صورت وى را خورد! پس از سه روز حضرت موسى از قضیه با خبر شد.
موسى در ضمن مناجات با خداوند، اظهار نمود: بارالهى ! آن دشمن تو بود که با همه عزت و احترام فراوان دفن شد، و این هم دوست توست که جنازه اش در خانه ماند و حیوانى صورتش را خورد! سبب چیست ؟
وحى آمد که اى موسى ! دوستم از آن ظالم حاجتى خواست ، او هم بجا آورد، من پاداش کار نیک او را در همین جهان دادم ..
اما مؤ من چون از ستمگر که دشمن من بود، حاجت خواست ، من هم کیفر او را در این جهان دادم ، حال ، هر دو نتیجه کارهاى خودشان را دیدند.
اما جنازه مؤ من در خانه اش ماند و حیوانى بر او مسلط گشت و گوشت صورت وى را خورد! پس از سه روز حضرت موسى از قضیه با خبر شد.
موسى در ضمن مناجات با خداوند، اظهار نمود: بارالهى ! آن دشمن تو بود که با همه عزت و احترام فراوان دفن شد، و این هم دوست توست که جنازه اش در خانه ماند و حیوانى صورتش را خورد! سبب چیست ؟
وحى آمد که اى موسى ! دوستم از آن ظالم حاجتى خواست ، او هم بجا آورد، من پاداش کار نیک او را در همین جهان دادم ..
اما مؤ من چون از ستمگر که دشمن من بود، حاجت خواست ، من هم کیفر او را در این جهان دادم ، حال ، هر دو نتیجه کارهاى خودشان را دیدند.
نوشته شده توسط احسان کاکایی | نظرات دیگران [ نظر]
سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 8:40 صبح
یکى از یاران حضرت عیسى علیه السلام که قد کوتاهى داشت و همیشه در کنار حضرت دیده مى شد، در یکى از مسافرتها که همراه عیسى علیه السلام بود، در راه به دریا رسیدند.
حضرت عیسى با یقین خالصانه گفت :
((بسم الله )) و بر روى آب حرکت کرد!
مرد کوتاه قد، هنگامى که دید عیسى بر روى آب راه مى رود، با یقین راستین گفت :
بسم الله ، و روى آب به راه افتاد تا به حضرت عیسى رسید. در این حال مرد دچار خودبینى و غرور شد و با خود گفت :
عیسى روح الله روى آب راه مى رود و من هم روى آب راه مى روم ، بنابراین ، عیسى چه فضیلتى بر من دارد؟ هر دو روى آب راه مى رویم .
همان دم یک مرتبه زیر آب رفت و فریادش بلند شد:
((اى روح الله مرا بگیر و از غرق شدن نجاتم ده !))
حضرت عیسى دستش را گرفت و از آب بیرون آورد و فرمود: اى مرد مگر چه گفتى که در آب فرو رفتى ؟
مرد کوتاه قد گفت :
من گفتم ، همان طور که روح الله روى آب راه مى رود، من نیز روى آب راه مى روم . پس با این حساب چه فرقى بین ماست ! خودبینى به من دست داد و به کیفرش گرفتار شدم .
حضرت عیسى فرمود:
تو خود را (در اثر خودبینى ) در جایگاهى قرار دادى که شایسته آن نبودى بدین جهت خداوند بر تو غضب نمود و اکنون از آنچه گفتى توبه کن !
مرد توبه کرد و به رتبه و مقامى که خدا برایش قرار داده بود بازگشت و موقعیت خود را دریافت .
امام صادق علیه السلام پس از نقل این قضیه فرمود:
((فاتقو الله و لا یحسدن بعضکم بعضا.))
((پس شما نیز از خدا بترسید و پرهیز کار باشید و به همدیگر حسد نورزید.))
حضرت عیسى با یقین خالصانه گفت :
((بسم الله )) و بر روى آب حرکت کرد!
مرد کوتاه قد، هنگامى که دید عیسى بر روى آب راه مى رود، با یقین راستین گفت :
بسم الله ، و روى آب به راه افتاد تا به حضرت عیسى رسید. در این حال مرد دچار خودبینى و غرور شد و با خود گفت :
عیسى روح الله روى آب راه مى رود و من هم روى آب راه مى روم ، بنابراین ، عیسى چه فضیلتى بر من دارد؟ هر دو روى آب راه مى رویم .
همان دم یک مرتبه زیر آب رفت و فریادش بلند شد:
((اى روح الله مرا بگیر و از غرق شدن نجاتم ده !))
حضرت عیسى دستش را گرفت و از آب بیرون آورد و فرمود: اى مرد مگر چه گفتى که در آب فرو رفتى ؟
مرد کوتاه قد گفت :
من گفتم ، همان طور که روح الله روى آب راه مى رود، من نیز روى آب راه مى روم . پس با این حساب چه فرقى بین ماست ! خودبینى به من دست داد و به کیفرش گرفتار شدم .
حضرت عیسى فرمود:
تو خود را (در اثر خودبینى ) در جایگاهى قرار دادى که شایسته آن نبودى بدین جهت خداوند بر تو غضب نمود و اکنون از آنچه گفتى توبه کن !
مرد توبه کرد و به رتبه و مقامى که خدا برایش قرار داده بود بازگشت و موقعیت خود را دریافت .
امام صادق علیه السلام پس از نقل این قضیه فرمود:
((فاتقو الله و لا یحسدن بعضکم بعضا.))
((پس شما نیز از خدا بترسید و پرهیز کار باشید و به همدیگر حسد نورزید.))
نوشته شده توسط احسان کاکایی | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نماز خالصانه
جمجمه انوشیروان سخن مى گوید
چگونگى گناهان فرو مى ریزد
زندگى دنیا
مردى که باغهاى بهشت را به دنیا فروخت
خصلت هاى پسندیده
دروغ کوچک در نامه اعمال
کنترل زبان
انسان خوشبخت
زندن شدن مردگان
علامتهاى آخرالزمان
گناه مهمترین عامل تخریب شخصیت
حل مشکلات اجتماعى در سایه پیروى از قرآن
جوان شب زنده دار
خشتى از طلا و خشتى از نقره
[همه عناوین(57)]
جمجمه انوشیروان سخن مى گوید
چگونگى گناهان فرو مى ریزد
زندگى دنیا
مردى که باغهاى بهشت را به دنیا فروخت
خصلت هاى پسندیده
دروغ کوچک در نامه اعمال
کنترل زبان
انسان خوشبخت
زندن شدن مردگان
علامتهاى آخرالزمان
گناه مهمترین عامل تخریب شخصیت
حل مشکلات اجتماعى در سایه پیروى از قرآن
جوان شب زنده دار
خشتى از طلا و خشتى از نقره
[همه عناوین(57)]