سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 8:40 صبح
شخصى به نام سلیمان دیلمى مى گوید:
به امام صادق علیه السلام عرض کردم ، فلانى در عبادت ، و دیندارى چنین و چنان است ... (او را محضر امام تعریف کردم .)
امام صادق علیه السلام فرمود:
عقلش چگونه است ؟
عرض کردم : نمى دانم .
امام فرمود:
((ان الثواب على قدر العقل ))
به راستى پاداش عمل به اندازه عقل است .
آن گاه فرمود:
مردى از بنى اسرائیل در مکانى بسیار سر سبز و خرم ، که داراى درختان بسیار و چشمه هاى گوارا بود خدا را پرستش مى کرد.
فرشته اى از آنجا مى گذشت ، او را دید، عرض کرد:
پروردگارا! مقدار پاداش و ثواب این بنده ات را به من نشان بده ! خداوند ثواب مرد عابد را به فرشته نشان داد ثواب مرد به نظر فرشته خیلى اندک آمد لذا تعجب کرد که چرا با آن همه عبادت ثوابش کم است خداوند فرمود:
برو پیش او و با وى همنشین باش تا قضیه برایت روشن گردد.
فرشته به صورت انسانى نزد او آمد.
عابد از او پرسید:
تو کیستى ؟
فرشته پاسخ داد:
من بنده عابدى هستم ، چون از مقام و عبادت تو در این مکان آگاه شدم آمده ام که در اینجا خدا را با هم پرستش کنیم .
فرشته آن روز را با عابد به سر آورد. صبح روز دیگر به عابد گفت :
عجب جاى خوش آب و هوا و باصفایى دارى ؟ که تنها شایسته عبادت است .
عابد گفت :
آرى ! از هر لحاظ خوب است ، ولى اینجا یک عیب دارد.
فرشته پرسید: آن عیب کدام است ؟
گفت :
کاش خداى ما الاغى داشت ! اگر پروردگار ما الاغى داشت او را در اینجا مى چراندیم که این گیاهان سرسبز و خرم ضایع نمى شد.
فرشته پرسید:
- آیا پروردگار تو الاغ ندارد.
عابد گفت :
آرى ! اگر الاغى داشت ، این علف ها تباه نشده و بى فایده از بین نمى رفت . خداوند به فرشته وحى نمود که من به اندازه عقل او پاداش مى دهم ، (براى اینکه عقلش کم است ، پاداشش نیز اندک است ).
به امام صادق علیه السلام عرض کردم ، فلانى در عبادت ، و دیندارى چنین و چنان است ... (او را محضر امام تعریف کردم .)
امام صادق علیه السلام فرمود:
عقلش چگونه است ؟
عرض کردم : نمى دانم .
امام فرمود:
((ان الثواب على قدر العقل ))
به راستى پاداش عمل به اندازه عقل است .
آن گاه فرمود:
مردى از بنى اسرائیل در مکانى بسیار سر سبز و خرم ، که داراى درختان بسیار و چشمه هاى گوارا بود خدا را پرستش مى کرد.
فرشته اى از آنجا مى گذشت ، او را دید، عرض کرد:
پروردگارا! مقدار پاداش و ثواب این بنده ات را به من نشان بده ! خداوند ثواب مرد عابد را به فرشته نشان داد ثواب مرد به نظر فرشته خیلى اندک آمد لذا تعجب کرد که چرا با آن همه عبادت ثوابش کم است خداوند فرمود:
برو پیش او و با وى همنشین باش تا قضیه برایت روشن گردد.
فرشته به صورت انسانى نزد او آمد.
عابد از او پرسید:
تو کیستى ؟
فرشته پاسخ داد:
من بنده عابدى هستم ، چون از مقام و عبادت تو در این مکان آگاه شدم آمده ام که در اینجا خدا را با هم پرستش کنیم .
فرشته آن روز را با عابد به سر آورد. صبح روز دیگر به عابد گفت :
عجب جاى خوش آب و هوا و باصفایى دارى ؟ که تنها شایسته عبادت است .
عابد گفت :
آرى ! از هر لحاظ خوب است ، ولى اینجا یک عیب دارد.
فرشته پرسید: آن عیب کدام است ؟
گفت :
کاش خداى ما الاغى داشت ! اگر پروردگار ما الاغى داشت او را در اینجا مى چراندیم که این گیاهان سرسبز و خرم ضایع نمى شد.
فرشته پرسید:
- آیا پروردگار تو الاغ ندارد.
عابد گفت :
آرى ! اگر الاغى داشت ، این علف ها تباه نشده و بى فایده از بین نمى رفت . خداوند به فرشته وحى نمود که من به اندازه عقل او پاداش مى دهم ، (براى اینکه عقلش کم است ، پاداشش نیز اندک است ).
نوشته شده توسط احسان کاکایی | نظرات دیگران [ نظر]
سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 8:39 صبح
هنگامى که پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم قصد داشت حضرت زهرا علیهاالسلام را براى على تزویج کند، فرمود:
- اى على ! برخیز و زرهت را بفروش !
على علیه السلام هم آن را فروخت و پولش را براى خرید جهیزیه در اختیار حضرت گذاشت . سپس پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم به اصحاب دستور فرمود، براى فاطمه لوازم خریده شود. بعضى از وسایل خریده شده عبارت بودند از:
پیراهنى به هفت درهم
نقاب به چهار درهم
قطیفه سیاه خیبرى
تختخواب بافته شده از برگ و لیف خرما
دو عدد تشک که درون یکى از آنها با پشم گوسفند و درون دیگرى با لیف خرما پر شده بود.
چهار بالش از پوست طایف ، میانش از علف اذخر پر کرده بودند.
پرده اى از پشم
یک تخته حصیر حجرى (نام شهرى است در یمن )
یک دستاس
یک طشت مسى
مشکى از پوست
کاسه چوبین
یک ظرف آب
یک سبوى سبز
یک آفتابه
دو کوزه سفالى
یک سفره ى چرمى
یک چادر بافت کوفه
یک مشک آب
مقدارى عطریات
اصحاب پس از خرید، اشیا را به خانه حضرت آوردند. پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم با دست مبارکش آنها را زیر و رو مى کرد و مبارک باد مى گفت .
- اى على ! برخیز و زرهت را بفروش !
على علیه السلام هم آن را فروخت و پولش را براى خرید جهیزیه در اختیار حضرت گذاشت . سپس پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم به اصحاب دستور فرمود، براى فاطمه لوازم خریده شود. بعضى از وسایل خریده شده عبارت بودند از:
پیراهنى به هفت درهم
نقاب به چهار درهم
قطیفه سیاه خیبرى
تختخواب بافته شده از برگ و لیف خرما
دو عدد تشک که درون یکى از آنها با پشم گوسفند و درون دیگرى با لیف خرما پر شده بود.
چهار بالش از پوست طایف ، میانش از علف اذخر پر کرده بودند.
پرده اى از پشم
یک تخته حصیر حجرى (نام شهرى است در یمن )
یک دستاس
یک طشت مسى
مشکى از پوست
کاسه چوبین
یک ظرف آب
یک سبوى سبز
یک آفتابه
دو کوزه سفالى
یک سفره ى چرمى
یک چادر بافت کوفه
یک مشک آب
مقدارى عطریات
اصحاب پس از خرید، اشیا را به خانه حضرت آوردند. پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم با دست مبارکش آنها را زیر و رو مى کرد و مبارک باد مى گفت .
نوشته شده توسط احسان کاکایی | نظرات دیگران [ نظر]
سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 8:38 صبح
على علیه السلام مى فرماید:
برخى از صحابه نزد من آمدند و گفتند:
- چه مى شود محضر رسول الله صلى الله علیه و آله برسى و درباره ازدواج فاطمه علیه السلام با ایشان سخن بگویى !
من خدمت پیغمبر صلى الله علیه و آله رسیدم ، هنگامى که مرا دیدند، خنده اى بر لبانشان ظاهر شد و سپس فرمودند:
- یا اباالحسن ! براى چه آمدى ؟ چه مى خواهى ؟
من از خویشاوندى و پیش قدمى خود در اسلام و جهاد خویش در رکاب آن حضرت سخن گفتم .
رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:
- یا على ! راست گفتى و حتى بهتر از آنى که گفتى .
عرض کردم :
- یا رسول الله ! من براى خواستگارى آمده ام ، آیا فاطمه را به همسرى من قبول مى کنید؟
پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود:
- على ! پیش از تو هم بعضى براى خواستگارى فاطمه آمده اند و چون موضوع را با فاطمه در میان مى گذاشتم ، معمولا آثار نارضایتى در سیماى وى نمایان مى گشت ، اما اکنون تو چند لحظه صبر کن ! تا من برگردم .
رسول خدا صلى الله علیه و آله نزد فاطمه رفت آن بانو از جا برخاست به استقبال حضرت شتافت و عباى پیغمبر را از دوش گرفت ، کفش از پاى حضرت بیرون آورد و آب آماده کرد و با دست خویش پاى حضرت را شست و سپس در جاى خود نشست .
آن گاه پیامبر صلى الله علیه و آله به ایشان فرمود:
فاطمه جان ! على بن ابى طالب کسى است که تو از خویشاوندى و فضیلت و اسلام او به خوبى باخبرى و من نیز از خداوند خواسته بودم که تو را به همسرى بهترین و محبوبترین فرد نزد خدا در آورد. حال ، او از تو خواستگارى کرده است . تو چه صلاح مى دانى ؟
فاطمه ساکت ماند و چهره شان را از پیامبر برگرداند! رسول خدا رضایت را از سیماى زهرا علیه السلام دریافت .
آن گاه از جا برخاست و فرمود:
الله اکبر! سکوت زهرا نشان از رضایت اوست .
جبرئیل علیه السلام به نزد حضرت آمد و گفت :
اى محمد! فاطمه را به ازدواج على در آور! خداوند فاطمه را براى على پسندیده و على را براى فاطمه .
با این کیفیت ، پیغمبر فاطمه علیه السلام را به ازدواج من در آورد.
پس از آن ، رسول خدا صلى الله علیه و آله نزد من آمده ، دستم را گرفتند و فرمودند:
برخیز به نام خدا و بگو: ((على برکة الله ، و ماشاء الله ، لا حول الا بالله توکلت على الله ))
آن گاه مرا آوردند در کنار فاطمه علیه السلام نشاندند و فرمودند:
- خدایا! این دو، محبوبترین خلق تو در نزد منند، آنان را دوست بدار و خیر و برکت بر فرزندانشان عطا فرما و از جانب خود نگهبانى بر آنان بگمار و من هر دوى آنان و فرزندانشان را از شر شیطان ، به تو مى سپارم .
برخى از صحابه نزد من آمدند و گفتند:
- چه مى شود محضر رسول الله صلى الله علیه و آله برسى و درباره ازدواج فاطمه علیه السلام با ایشان سخن بگویى !
من خدمت پیغمبر صلى الله علیه و آله رسیدم ، هنگامى که مرا دیدند، خنده اى بر لبانشان ظاهر شد و سپس فرمودند:
- یا اباالحسن ! براى چه آمدى ؟ چه مى خواهى ؟
من از خویشاوندى و پیش قدمى خود در اسلام و جهاد خویش در رکاب آن حضرت سخن گفتم .
رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:
- یا على ! راست گفتى و حتى بهتر از آنى که گفتى .
عرض کردم :
- یا رسول الله ! من براى خواستگارى آمده ام ، آیا فاطمه را به همسرى من قبول مى کنید؟
پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود:
- على ! پیش از تو هم بعضى براى خواستگارى فاطمه آمده اند و چون موضوع را با فاطمه در میان مى گذاشتم ، معمولا آثار نارضایتى در سیماى وى نمایان مى گشت ، اما اکنون تو چند لحظه صبر کن ! تا من برگردم .
رسول خدا صلى الله علیه و آله نزد فاطمه رفت آن بانو از جا برخاست به استقبال حضرت شتافت و عباى پیغمبر را از دوش گرفت ، کفش از پاى حضرت بیرون آورد و آب آماده کرد و با دست خویش پاى حضرت را شست و سپس در جاى خود نشست .
آن گاه پیامبر صلى الله علیه و آله به ایشان فرمود:
فاطمه جان ! على بن ابى طالب کسى است که تو از خویشاوندى و فضیلت و اسلام او به خوبى باخبرى و من نیز از خداوند خواسته بودم که تو را به همسرى بهترین و محبوبترین فرد نزد خدا در آورد. حال ، او از تو خواستگارى کرده است . تو چه صلاح مى دانى ؟
فاطمه ساکت ماند و چهره شان را از پیامبر برگرداند! رسول خدا رضایت را از سیماى زهرا علیه السلام دریافت .
آن گاه از جا برخاست و فرمود:
الله اکبر! سکوت زهرا نشان از رضایت اوست .
جبرئیل علیه السلام به نزد حضرت آمد و گفت :
اى محمد! فاطمه را به ازدواج على در آور! خداوند فاطمه را براى على پسندیده و على را براى فاطمه .
با این کیفیت ، پیغمبر فاطمه علیه السلام را به ازدواج من در آورد.
پس از آن ، رسول خدا صلى الله علیه و آله نزد من آمده ، دستم را گرفتند و فرمودند:
برخیز به نام خدا و بگو: ((على برکة الله ، و ماشاء الله ، لا حول الا بالله توکلت على الله ))
آن گاه مرا آوردند در کنار فاطمه علیه السلام نشاندند و فرمودند:
- خدایا! این دو، محبوبترین خلق تو در نزد منند، آنان را دوست بدار و خیر و برکت بر فرزندانشان عطا فرما و از جانب خود نگهبانى بر آنان بگمار و من هر دوى آنان و فرزندانشان را از شر شیطان ، به تو مى سپارم .
نوشته شده توسط احسان کاکایی | نظرات دیگران [ نظر]
سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 8:38 صبح
روزى علیه السلام در شدت گرما بیرون از منزل بود سعد پسر قیس حضرت را دید و پرسید:
- یا امیرالمؤ منین ! در این گرماى شدید چرا از خانه بیرون آمدید؟ فرمود:
- براى اینکه ستمدیده اى را یارى کنم ، یا سوخته دلى را پناه دهم . در این میان زنى در حالت ترس و اضطراب آمد مقابل امام علیه السلام ایستاد و گفت :
- یا امیرالمؤ منین شوهرم به من ستم مى کند و قسم یاد کرده است مرا بزند. حضرت با شنیدن این سخن سر فرو افکند و لحظه اى فکر کرد سپس سر برداشت و فرمود:
نه به خدا قسم ! بدون تاءخیر باید حق مظلوم گرفته شود!
این سخن را گفت و پرسید:
- منزلت کجاست ؟
زن منزلش را نشان داد.
حضرت همراه زن حرکت کرد تا در خانه او رسید.
على علیه السلام در جلوى درب خانه ایستاد و با صداى بلند سلام کرد. جوانى با پیراهن رنگین از خانه بیرون آمد حضرت به وى فرمود:
از خدا بترس ! تو همسرت را ترسانیده اى و او را از منزلت بیرون کرده اى .
جوان در کمال خشم و بى ادبانه گفت :
کار همسر من به شما چه ارتباطى دارد. ((والله لاحرقنها بالنار لکلامک .)) بخدا سوگند بخاطر این سخن شما او را آتش خواهم زد!
على علیه السلام از حرف هاى جوان بى ادب و قانون شکن سخت بر آشفت ! شمشیر از غلاف کشید و فرمود:
من تو را امر بمعروف و نهى از منکر مى کنم ، فرمان الهى را ابلاغ مى کنم ، حال تو بمن تمرد کرده از فرمان الهى سر پیچى مى کنى ؟ توبه کن والا تو را مى کشم .
در این فاصله که بین حضرت و آن جوان سخن رد و بدل مى شد، افرادى که از آنجا عبور مى کردند محضر امام (ع ) رسیدند و به عنوان امیرالمؤ منین سلام مى کردند و از ایشان خواستار عفو جوان بودند.
جوان که حضرت را تا آن لحظه نشناخته بود از احترام مردم متوجه شد در مقابل رهبر مسلمانان خودسرى مى کند، به خود آمد و با کمال شرمندگى سر را به طرف دست على (ع ) فرود آورد و گفت :
یا امیرالمؤ منین از خطاى من درگذر، از فرمانت اطاعت مى کنم و حداکثر تواضع را درباره همسرم رعایت خواهم نمود. حضرت شمشیر را در نیام فرو برد و از تقصیرات جوان گذشت و امر کرد داخل منزل خود شود و به زن نیز توصیه کرد که با همسرت طورى رفتار کن که چنین رفتار خشن پیش نیاید.
- یا امیرالمؤ منین ! در این گرماى شدید چرا از خانه بیرون آمدید؟ فرمود:
- براى اینکه ستمدیده اى را یارى کنم ، یا سوخته دلى را پناه دهم . در این میان زنى در حالت ترس و اضطراب آمد مقابل امام علیه السلام ایستاد و گفت :
- یا امیرالمؤ منین شوهرم به من ستم مى کند و قسم یاد کرده است مرا بزند. حضرت با شنیدن این سخن سر فرو افکند و لحظه اى فکر کرد سپس سر برداشت و فرمود:
نه به خدا قسم ! بدون تاءخیر باید حق مظلوم گرفته شود!
این سخن را گفت و پرسید:
- منزلت کجاست ؟
زن منزلش را نشان داد.
حضرت همراه زن حرکت کرد تا در خانه او رسید.
على علیه السلام در جلوى درب خانه ایستاد و با صداى بلند سلام کرد. جوانى با پیراهن رنگین از خانه بیرون آمد حضرت به وى فرمود:
از خدا بترس ! تو همسرت را ترسانیده اى و او را از منزلت بیرون کرده اى .
جوان در کمال خشم و بى ادبانه گفت :
کار همسر من به شما چه ارتباطى دارد. ((والله لاحرقنها بالنار لکلامک .)) بخدا سوگند بخاطر این سخن شما او را آتش خواهم زد!
على علیه السلام از حرف هاى جوان بى ادب و قانون شکن سخت بر آشفت ! شمشیر از غلاف کشید و فرمود:
من تو را امر بمعروف و نهى از منکر مى کنم ، فرمان الهى را ابلاغ مى کنم ، حال تو بمن تمرد کرده از فرمان الهى سر پیچى مى کنى ؟ توبه کن والا تو را مى کشم .
در این فاصله که بین حضرت و آن جوان سخن رد و بدل مى شد، افرادى که از آنجا عبور مى کردند محضر امام (ع ) رسیدند و به عنوان امیرالمؤ منین سلام مى کردند و از ایشان خواستار عفو جوان بودند.
جوان که حضرت را تا آن لحظه نشناخته بود از احترام مردم متوجه شد در مقابل رهبر مسلمانان خودسرى مى کند، به خود آمد و با کمال شرمندگى سر را به طرف دست على (ع ) فرود آورد و گفت :
یا امیرالمؤ منین از خطاى من درگذر، از فرمانت اطاعت مى کنم و حداکثر تواضع را درباره همسرم رعایت خواهم نمود. حضرت شمشیر را در نیام فرو برد و از تقصیرات جوان گذشت و امر کرد داخل منزل خود شود و به زن نیز توصیه کرد که با همسرت طورى رفتار کن که چنین رفتار خشن پیش نیاید.
نوشته شده توسط احسان کاکایی | نظرات دیگران [ نظر]
سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 8:37 صبح
رسول خدا صلى الله علیه و آله در حالى که نشسته بودند، ناگهان لبخندى بر لبانشان نقش بست ، به طورى که دندان هایشان نمایان شد! از ایشان علت خنده را پرسیدند، فرمود:
- دو نفر از امت من مى آیند و در پیشگاه پروردگار قرار مى گیرند؛ یکى از آنان مى گوید:
خدایا! حق مرا از ایشان بگیر! خداوند متعال مى فرماید: حق برادرت را بده ! عرض مى کند:
خدایا! از اعمال نیک من چیزى نمانده متاعى دنیوى هم که ندارم . آنگاه صاحب حق مى گوید:
پروردگارا! حالا که چنین است از گناهان من بر او بار کن !
پس از آن اشک از چشمان پیامبر صلى الله علیه و آله سرازیر شد و فرمود:
آن روز، روزى است که مردم احتیاج دارند گناهانشان را کسى حمل کند. خداوند به آن کس که حقش را مى خواهد مى فرماید: چشمت را برگردان ، به سوى بهشت نگاه کن ، چه مى بینى ؟ آن وقت سرش را بلند مى کند، آنچه را که موجب شگفتى اوست - از نعمت هاى خوب مى بیند، عرض مى کند:
پروردگارا! اینها براى کیست ؟
مى فرماید:
براى کسى است که بهایش را به من بدهد.
عرض مى کند:
چه کسى مى تواند بهایش را بپردازد؟
مى فرماید:
تو.
مى پرسد:
چگونه من مى توانم ؟
مى فرماید:
به گذشت تو از برادرت .
عرض مى کند: خدایا! از او گذشتم .
بعد از آن ، خداوند مى فرماید:
دست برادر دینى ات را بگیر و وارد بهشت شوید!
آن گاه رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:
پرهیزکار باشید و مابین خودتان را اصلاح کنید!
- دو نفر از امت من مى آیند و در پیشگاه پروردگار قرار مى گیرند؛ یکى از آنان مى گوید:
خدایا! حق مرا از ایشان بگیر! خداوند متعال مى فرماید: حق برادرت را بده ! عرض مى کند:
خدایا! از اعمال نیک من چیزى نمانده متاعى دنیوى هم که ندارم . آنگاه صاحب حق مى گوید:
پروردگارا! حالا که چنین است از گناهان من بر او بار کن !
پس از آن اشک از چشمان پیامبر صلى الله علیه و آله سرازیر شد و فرمود:
آن روز، روزى است که مردم احتیاج دارند گناهانشان را کسى حمل کند. خداوند به آن کس که حقش را مى خواهد مى فرماید: چشمت را برگردان ، به سوى بهشت نگاه کن ، چه مى بینى ؟ آن وقت سرش را بلند مى کند، آنچه را که موجب شگفتى اوست - از نعمت هاى خوب مى بیند، عرض مى کند:
پروردگارا! اینها براى کیست ؟
مى فرماید:
براى کسى است که بهایش را به من بدهد.
عرض مى کند:
چه کسى مى تواند بهایش را بپردازد؟
مى فرماید:
تو.
مى پرسد:
چگونه من مى توانم ؟
مى فرماید:
به گذشت تو از برادرت .
عرض مى کند: خدایا! از او گذشتم .
بعد از آن ، خداوند مى فرماید:
دست برادر دینى ات را بگیر و وارد بهشت شوید!
آن گاه رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:
پرهیزکار باشید و مابین خودتان را اصلاح کنید!
نوشته شده توسط احسان کاکایی | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نماز خالصانه
جمجمه انوشیروان سخن مى گوید
چگونگى گناهان فرو مى ریزد
زندگى دنیا
مردى که باغهاى بهشت را به دنیا فروخت
خصلت هاى پسندیده
دروغ کوچک در نامه اعمال
کنترل زبان
انسان خوشبخت
زندن شدن مردگان
علامتهاى آخرالزمان
گناه مهمترین عامل تخریب شخصیت
حل مشکلات اجتماعى در سایه پیروى از قرآن
جوان شب زنده دار
خشتى از طلا و خشتى از نقره
[همه عناوین(57)]
جمجمه انوشیروان سخن مى گوید
چگونگى گناهان فرو مى ریزد
زندگى دنیا
مردى که باغهاى بهشت را به دنیا فروخت
خصلت هاى پسندیده
دروغ کوچک در نامه اعمال
کنترل زبان
انسان خوشبخت
زندن شدن مردگان
علامتهاى آخرالزمان
گناه مهمترین عامل تخریب شخصیت
حل مشکلات اجتماعى در سایه پیروى از قرآن
جوان شب زنده دار
خشتى از طلا و خشتى از نقره
[همه عناوین(57)]