سوره قیامت آیات 15-1
بسم اللّه الرحمن الرحیم لا اقسم بیوم القیمه (1) و لا اقسم بالنفس اللوامه (2) ایحسب الانسان الن نجمع عظامه (3) بلى قادرین على ان نسوى بنانه (4) بل یرید الانسان لیفجر امامه (5) یسل ایان یوم القیمه (6) فاذا برق البصر (7) و خسف القمر (8) و جمع الشمس و القمر (9) یقول الانسان یومئذ این المفر (10) کلا لا وزر (11) الى ربک یومئذ المستقر (12) ینبوا الانسن یومئذ بما قدم و اخر (13) بل الانسان على نفسه بصیره (14) و لو القى معاذیره
ترجمه آیات
به نام خداى رحمان و رحیم . چنین نیست (که کافران پنداشتند)، قسم به روز (بزرگ ) قیامت (1).
و قسم به نفس بسیار ملامت کننده (2).
آیا آدمى پندارد که ما دیگر ابدا استخوانهاى (پوسیده ) او را باز جمع نمى کنیم ؟ (3).
بلى ما قادریم که سرانگشتان او را هم درست گردانیم (4).
بلکه انسان مى خواهد مادام العمر گناه کند (5).
(که دایم با شک و انکار) مى پرسد کى روز قیامت (و حساب ) خواهد بود؟ (6).
(بگو) روزى که چشمها از وحشت و ماه (تابان ) تاریک شود (8).
و میان خورشید و ماه جمع گردد (9).
و در آن روز انسان (زشت کار) گوید: (اى واى از سختى عذاب ) کجا مفر و پناهى خواهد بود؟ (10).
هرگز مفرى نیست (11).
آن روز جز درگاه خدا هیچ آرامگاهى نیست (12).
آن روز آدمى به هر نیک و بدى که در مقدم و موخر عمر کرده از نتیجه همه آگاه خواهد شد (13).
بلکه انسان خود بر نیک و بد خویش به خوبى آگاهست (14).
و هر چند (پرده هاى ) عذر بر (چشم بصیرت ) خود بیفکند (15).
بیان آیات
بیان این سوره پیرامون مساءله قیامت کبرى دور مى زند،نخست از وقوع روز قیامت خبر مى دهد، و در مرحله دوم آن روز را یکبار با ذکر چند نشانه ، و بار دیگر با اجمالى از سرگذشت انسان در آن روز توصیف مى کند، و خبر مى دهد که اولین قدم در سیر به سوى قیامت مرگ است ، و در مرحله سوم سوره را با استدلال بر قدرت خداى تعالى بر اعاده عالم ختم نموده ، اثبات مى کند همانطور که خداى تعالى بر خلقت نخستین عالم قادر بود همچنین بر خلقت بار دوم آن ، که همان قیامت است قادر است و این سوره به شهادت سیاق آیاتش در مکه نازل شده است .
بیان سختى روز قیامت بر گنهکاران به نحوى که از فرزندان و کسان خود حالى نمىپرسند و حتى آرزو مى کنند آنها را فدایى خود کنند .
کلمه (حمیم ) به معناى خویشاوند نزدیکى است که انسان اهتمام به امر او داشته و برایش دلسوزى بکند، و این جمله اشاره است به سختى روز قیامت ، به طورى که هر انسانى در آن روز آنقدر مشغول به خویشتن است که به کلى نزدیکان خود را از یاد مى برد، به طورى که هیچ حمیمى از حال حمیم خود نمى پرسد.
یبصرونهم
ضمیر جمع در (یبصرون ) و ضمیر جمع (هم ) هر دو به حمیم ها بر مى گردد، خواهى گفت جمع حمیم که اءحماء باشد قبلا در کلام نیامده بود تا ضمیر جمه به آن برگردد؟ مى گوییم : آرى ، لیکن سیاق آن را مى فهماند، و مصدر (تبصیر) که فعل (یبصر) از آن مشتق است ، به معناى نشان دادن و روشن گرى است ، و معناى جمله مورد بحث این است که خویشاوند هر کسى را به او نشان مى دهند، ولى او به خاطر گرفتاریهاى خودش احوالى از آنان نمى پرسد.
و جمله مورد بحث جمله اى است مستانفه و در معناى جواب است از سؤ الى مقدر گویى وقتى گفته شد : (هیچ حمیمى از حال حمیم خود نمى پرسد)، شخصى پرسیده : مگر انسان آن روز خویشاوند خود را مى بیند؟ جواب مى دهد: (یبصرونهم )، ممکن هم هست این جمله صفت حمیما باشد، آن وقت معنا چنین مى شود: (هیچ حمیمى از حال حمیمى که نشانش مى دهند نمى پرسد) .
و یکى از تفسیرهاى بسیار ناچسب کلام بعضى از مفسرین است که گفته اند: معناى جمله (یبصرونهم ) این است که ملائکه کفار را نشان مى دهند. و نیز کلام بعضى دیگر که گفته اند: مؤ منین دشمنان کافر خود را نشان مى دهند که چگونه در عذاب شکنجه مى شوند و آن وقت به ایشان زخم زبان مى زنند و همچنین کلام بعضى دیگر که گفته اند پیروان ضلالت پیشوایان ضلالت را نشان مى دهند که اینها روساى ما بودند. همه این وجوه باطل است ، چون دلیلى بر آنها نیست.
یود المجرم لو یفتدى من عذاب یومئذ ببنیه و صاحبته و اخیه و فصیلته التى توویه و من فى الارض جمیعا ثم ینجیه
در مجمع البیان گفته : مصدر (مودت ) که فعل (یود) از آن مشتق است ، هم به معناى آرزو مى آید و هم به معناى محبت ، هم گفته مى شود (وددت الشى ء من آرزومند فلان چیزم ) و هم گفته مى شود: (وددت الشى ء من فلان چیز را دوست مى دارم )، و گاهى در یک مورد هر دو معنا را مى دهد. و ممکن است استعمالش در معناى آرزو از باب تضمین باشد، یعنى به طور ضمنى بر آن دلالت کند.
و در معناى (یفتدى ) گفته : (افتداء) که مصدر آن است به معناى این است که مثلا اگر ضررى متوجه جان خودت و یا شخصى دیگر شده چیزى را فداى او کنى ، و آن ضرر را با آن بدل و عوض برگردانى . و در معناى کلمه (فصیله ) گفته است وقتى از یک قبیله که همه در جد بزرگ مشترکند، یک تیره جدا شود، و جدى اختصاصى و جداگانه براى خود قائل شود، آن تیره را فصیله از آن قبیله مى گویند و بعضى دیگر گفته اند: (فصیله ) به معناى عشیره نزدیکى است که از یک قبیله جدا شده باشد، نظیر پدران نزدیک و عموهاى نزدیک .
و سیاق این آیات سیاق اعراض و ترقى نسبت به جمله (و لا یسئل حمیم حمیما) است ،
در نتیجه چنین معنا مى دهد که مجرم به خاطر جرمش آنقدر عذابش شدید مى شود که آرزو مى کند اى کاش مى توانست نزدیکترین اقارب ، و گرامى ترین عزیزان خود مثلا فرزندان و برادران و فصیله خود را قربان خود مى کرد، و بلکه تمامى انسانهاى روى زمین را - اگر اختیارشان به دست او بود - مى داد و عذاب را از خود دور مى کرد، و معلوم است کسى که از شدت عذاب حاضر است عزیزان خود را فداى خود کند، دیگر کى احوال آنان را مى پرسد.
و معناى آیه این است که (یود المجرم ) گنهکار آرزو مى کند - حال چه مسلمان گنهکار و چه کافر - که اى کاش مى توانست قربانى خود مى کرد، و در مقابل برداشتن عذاب از خودش - این جمله قائم مقام مفعول (یود) است - (بنیه ) فرزندان خود را که محبوب ترین مردم نزد او است ، و (صاحبته ) و رفیق خود را که همواره با او انس مى ورزید و دوستش مى داشت ، و چه بسا بر پدر و مادر خود مقدمش مى داشت و (اخیه ) و برادر خود را که پ شت و پناهش بود، (وفصیلته ) که عشیره نزدیک او بودند، (التى توویه )، و او را از خود و متصل به خود مى دانستند، (و من فى الارض جمیعا)، و همه انسانهاى روى زمین را فداى خود مى کرد، (ثم ینجیه ) در نتیجه این عوض دادن او را از عذاب نجات مى داد.
کلا انها لظى نزاعه للشوى تدعوا من ادبر و تولى و جمع فاوعى
ویژگى آتش جهنم و بیان کسانى را که بسوى خود مى طلبد
کلمه (کلا) به معناى ردع و زیر بار نرفتن است و ضمیر (آنها) به جهنم و یا به آتش بر مى گردد، و اگر آتش را (لظى ) خوانده ، براى این است که اندرون را کباب مى کند و شعله ور مى سازد، و کلمه (نزاعه ) اسم مبالغه از نزع - کندن - است ، و کلمه (شوى ) به معناى اطراف بدن از قبیل دست و پا و امثال آن است ، وقتى گفته مى شود: (رماه فاشواه ) معنایش این است که او را پرت کرد و دست و پایش را خرد ساخت . این گفتار راغب بود. و کلمه (ایعاء) که مصدر (اوعى ) است وقتى در مورد مال استعمال مى شود، به معناى نگهدارى آن در وعاء - ظرف - است .
پس اینکه فرمود: (کلا، خواست آرزوى نجات از عذاب به وسیله دادن فداء را رد کند، و در بیان علت این رد فرموده : (انها لظى ) و حاصل این تعلیل این است که جهنم آتشى است شعله ور، که اعضاء و جوارح واردین خود را مى سوزاند، کار آن این است که مجرمین را مى طلبد تا عذابشان کند، پس با فدیه دادن از مجرمین بر نمى گردد، حال آن فدیه هر چه مى خواهد باشد.
بنابراین ، معناى جمله (انها لظى ) این است که : دوزخ آتشى است که صفتش اشتعال است ،
و ممکن نیست صفت خود را از دست داده خمود و خاموش گردد، و معناى (نزاعه للشوى ) این است که صفت دیگر آن سوزاندن اندام هاى دوزخیان است ، و هرگز اثرش در مورد هیچ کسى که در آن معذب است باطل نمى شود.
(تدعوا من ادبر و تولى و جمع فاوعى ) - یعنى آتش دوزخ کسانى را مى طلبد که به دعوت الهى که آنان را به ایمان به خدا و عبادت او دعوت مى کرد پشت کردند، و به جاى آن اموال را جمع نموده ، در گنجینه ها نگهدارى مى نمودند، و در راه خدا به سائل و محروم نمى دادند، و این معنا آن معنایى است که با سیاق استثناى بعدى که مى فرماید (الا المصلین ... و الذین فى اموالهم حق معلوم للسائل و المحروم ) تناسب دارد.
بحث روایتى
روایتى درباره نزول آیات (ساءل سائل بعذاب واقع ....) درباره مردى که از نصبامیر المومنین (علیه السلام ) به خلافت به خشم آمده تقاضاى عذاب کرد
در مجمع البیان مى گوید: سید ابو احمد براى ما حدیث کرد که حاکم ابو القاسم حسکانى برایم حدیثى با ذکر سند از جعفر بن محمد الصادق از پدران بزرگوارش (علیهم السلام ) نقل کرد که فرمودند: بعد از آنکه رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله و سلم ) على (علیه السلام ) را به خلافت نصب کرد و فرمود: (من کنت مولاه فعلى مولاه هر که من مولاى او هستم على مولاى او است )، خبر به شهرهاى عرب رسید از آن جمله خبر به گوش نعمان بن حارث فهرى رسید، از دیار خود حرکت نموده به نزد رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله و سلم ) مشرف شد و عرضه داشت : به ما دستور دادى که به (لا اله الا الله ) اعتراف کنیم ، و نیز به اینکه تو رسول خدایى شهادت دهیم ، و دستور دادى جهاد کنیم ، حج بجاى آوریم ، روزه بگیریم ، نماز بخوانیم ، و ما هم قبول کردیم ، آیا به این مقدار راضى نشدى تا اینکه این پسر را به خلافت نصب نموده گفتى : (من کنت مولاه فعلى مولاه )حال بگو بدانم این از ناحیه خودت بود و یا از ناحیه خداى تعالى ؟ فرمود: به آن خدایى سوگند که به جز او معبودى نیست ، این دستور از ناحیه خدا بود.
نعمان بن حارث برگشت ، در حالى که مى گفت : (بار الها اگر این سخن حق است و از ناحیه تو است پس سنگى از آسمان بر سر ما ببار) همینکه سخنش تمام شد خداى تعالى با سنگى آسمانى بر سرش کوبید و او را در جا کشت ، و این آیه را نازل فرمود: (سال سائل بعذاب واقع ).
مولف : این معنا به چند طریق از طرق شیعه نیز نقل شده ، و بعضى از علما آن را رد کرده اند که حدیثى جعلى است ، چون سوره (معارج ) در مکه نازل شده . ولى خواننده عزیز توجه نمود که گفتیم در مکى بودن این سوره اشکال است .
و در الدر المنثور است که فاریابى ، عبد بن حمید، نسائى ، ابن ابى حاتم ، حاکم (وى حدیث را صحیح دانسته ) و ابن مردویه ، همگى از ابن عباس روایت کرده اند که در تفسیر جمله (سال سائل ) گفته است : سائل نضر بن حارث بود که گفت : (بار الها اگر خلافت على حق و از ناحیه تو است سنگى از آسمان بر سر ما ببار). و نیز در همان کتاب است که ابن ابى حاتم از سدى روایت کرده که در تفسیر (سال سائل ) گفته : این آیه در مکه درباره نضر بن حارث نازل شده ، که گفته بود: (بارالها) اگر این همان حقى است که از ناحیه تو نازل شده ...)، و عذاب وى در روز جنگ بدر واقع شد.
مؤ لف : این معنا از غیر سدى نیز روایت شده . و در بعضى از روایتشان آمده که : گوینده (بارالها اگر این حق و از ناحیه تو است ...) حارث بن علقمه بوده که مردى از عبد الدار بود. و در بعضى دیگر آمده که سائل عذاب ابو جهل بن هشام بوده که در روز جنگ بدر درخواست آن را کرد. و لازمه این حدیث آن است که سوره معارج در مدینه نازل شده باشد، و این با آنچه که در این احادیث آمده که در مکه نازل شده مغایرت دارد و به هر حال سوره بعد از سخن آن گوینده که گفت : (بارالها اگر این همانا حق و از ناحیه تو است ...) نازل شده .
منظور از عروج ملائکه و روح در روز قیامت به سوى خدا
منظور از عروج ملائکه و روح به سوى خدا در آن روز، رجوع آنها است به سوى خداى تعالى در هنگامى که همه عالم به سوى او بر مى گردند، چون روز قیامت روزى است که اسباب و وسائط از بین مى رود و روابط بین آنها و بین مسبباتشان مرتفع مى گردد و ملائکه ، که وسائط موکل بر امور عالم و حوادث هستى اند هنگامى که سببیت بین اسباب و مسببات قطع گردد و آن را خداوند زایل گرداند و همه به سوى او برگردند آنها نیز بر مى گردند و به معارج خود عروج مى کنند. و همه ملائکه پیرامون عرش پروردگارشان را فرا مى گیرند و صف مى کشند، همچنان که فرمود: (و ترى الملئکه حافین منحول العرش )، و نیز فرموده : (یوم یقوم الروح و الملئکه صفا) .
و از ظاهر کلام چنین بر مى آید که مراد از (روح ) آن روحى است که در آیه شریفه (قل الروح من امر ربى ) آن را از امر خودش خوانده ، و این روح غیر ملائکه است ، همچنان که از ظاهر آیه (ینزل الملئکه بالروح من امره )، این تفاوت به روشنى استفاده مى شود، پس نباید به گفتار بعضى از مفسرین اعتنا کرد که گفته اند: مراد از روح ، جبرئیل است . هر چند که در آیه (نزل به الروح الامین على قلبک )، و آیه (قل نزله روح القدس من ربک )، به جبرئیل اطلاق شده ، و لیکن در اولى مقید شده به قید (امین )، و در دومى به قید (قدس )، و مطلق غیر مقید است.
فاصبر صبرا جمیلا
از آنجا که درخواست عذاب واقع از ناحیه سائل مورد نظر از روى استکبار و زورآزمایى بوده و تحمل شنیدن این قسم سخنان بر رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله و سلم ) گران بود، در این جمله آن جناب را امر به صبر کرد، و صبر را به صفت جمیل توصیف فرمود، و صبر جمیل صبرى است خالص که در آن شائبه اى از بى تابى و شکایت نباشد، و در آیه بعدى این دستور را تعلیل کرده به اینکه آن روزى که عذاب مورد سؤ ال در آن قرار دارد نزدیک است.
سفارش پیامبر به فروشندگان کالا
امام صارق (ع ) فرمود: در عصر پیامبر(ص ) زنى بود، عطر مى فروخت و زینت نام داشت ، (و طبعا خودش نیز بخاطر همراه داشتن عطر، خوشبو بود) روزى به حضور همسران پیامبر اسلام (ص ) آمد، پس از ساعتى پیامبر (ص ) به خانه آمد و بوى خوش به مشامش رسید، دانست که زینب هطر فروش در آنجا است ، به او فرمود: (وقتى به خانه ما مى آئى ، خانه هاى شما به خاطر وجود تو (اى پیامبر) پاکیزه تر و خوشبوتر است ) (نه بخاطر هطر همراه من )
آنگاه پیامبر(ص ) به او این سفارش را (که سفارش به همه فروشندگان کالا نیز هست ) کرد، فرمود: اذا بعب فاحسنى ولا تغشى فانه اتقى لله وابقى للمال : (وقتى که (عطر) مى فروشى ، آنرا نیکوبفروش و در فروختن ، کسى را فریب نده ، زیرا اگر چنین کنى به پاکى و پرهیزکارى در پیشگاه خداوند بهتر است ، و براى بقا و دوام ثروتت ، نیکوتر مى باشد.
اوج پاکى ابراهیم خلیل (ع )
امام باقر(ع ) فرمود: روزى ابراهیم خلیل (ع ) صبح زود از خواب برخاست و در ریش خود، یک لاخه موى سفیدى دید، گفت : (سپاس خداوندى را که مرا تا به این سن و سال رساند، که به اندازه یک چشم به هم زدن ، گناه نکردم )روزى حضرت داود(ع ) که یکى از پیامبران بزرگ بود، کتاب آسمانى زبور را با صوت دلنشین خود مى خواند، طبق معمول کوه و سنگ و پرندگان و حیوانات به وجد و جوش و خروش افتادند و گوئى با او هماهنگ شده و پاسخ مى دهند، او با همین حال بر سر کوهى رفت ، ناگهان دید (حزقیل ) پیامبر در کنار سنگى بالاى کوه به عبادت خدا مشغول است ، وقتى که سر و صداى حیوانات و پرندگان و کوه و سنگ و ریگ را شنید، فهمید حضرت داوود است که بالاى کوه آمده است داوود به حزقیل گفت : آیا اجازه مى دهى بالا آیم و نزدت بنشینم ، او در پاسخ گفت : نه .
داوود متاءثر شد و گریه کرد، خداوند به حزقیل وحى کرد: (داوود را نرنجان و از من سلامتى از خطر خواه )
حزقیل برخاست دست داوود را گرفت و نزد خود برد.
داوود گفت : اى حزقیل آیا هیچ تصمیم بر گناهى گرفته اى ؟
حزقیل گفت : نه .
داوود گفت : آیا در عبادت خدا هیچگاه عجب و خود پسندى بر دلت راه یافته است ؟
خزقیل گفت : نه .
داود گفت : آیا میل به دنیا پیدا کرده اى تا از خوشیها و شادیها و لذتهاى دنیا بهره مند گردى ؟
حزقیل گفت : آرى اى بسا در دلم چنین میلى پیدا مى شود.
داوود گفت : در این وقت چه مى کنى ؟
حزقیل گفت : به این دره (اى که مى بینى ) مى روم و چیزى در آنجا مى بینم ، همان درس عبرت من مى شود و میل به خواسته هاى نفسانى دنیا از من برطرف مى گردد.
داوود به آن دره کوه رفت ، ناگهان دید تختى آهنى در آنجا هست ، و بر آن جمجمه پوسیده سر انسان و استخوانهاى پوسیده اى قرار دارد، خوب به اطراف مى نگریست ناگهان چشمش به صفحه آهنین خورد، دید در آن نوشته اى هست و آن نوشته این بود:
(من آروى بن شلم ، هستم ، هزار سال سلطنت کردم و هزار شهر ساختم و با هزار دوشیزه آمیزش نمودم ، سرانجام کار من این است که : خاک فرش من شده و سنگ متکاى من گشته ، و کرمها و مارها همسایه ام هستند فمن رآنى فلا یغتر بالدنیا : (کسى که مرا ببیند، گول دنیا را نمى خورد)روز دیگرى داوود به یکى از غارهاى بیت المقدس داخل شد، دید حزقیل در آن به عبادت مشغول است ، به گونه اى که پوستش به استخوانش چسبیده بر او سلام کرد.
حزقیل گفت : صداى شخص سیر متنعم را مى شنوم تو کیستى ؟
داوود گفت : من داوود هستم .
حزقیل گفت : همان شخصى که چقدر خدمتکار (از زن و مرد) دارد و داراى باغ و باغان و امت مى باشد؟
داوود گفت : آرى ، ولى تو را در این حال سخت مى نگرم !
حزقیل گفت : ما انا فى شدة و لا انت فى نعمة حتى تدخل الجنة : (من در این حال و تو در آن حال ، هر دو اهل بهشت هستیم تا وارد بهشت شویم )
یعنى من که در اینجا دور از جامعه به عبادت خدا مشغولم (با توجه به اینکه در آن زمان چنین عبادتى مستحب بود) و تو که در متن جامعه هستى و به اجراى فرمان خدا اشتغال دارى ، هر دو اهل بهشت مى باشیم .
پاسخ على (علیه السلام ) به سردسته منافقان
امیرمؤ منان على (ع ) در میان جمعیتى سخن مى گفت : (ابن کوا) سردسته منافقان به على (ع ) گفت : تو گفته اى رسول خدا(ص ) فرموده ما دیدیم و شنیدیم مردى بود که سن و سالش بیشتر از پدرش بود.
على (ع ) فرمود: آیا این موضوع براى تو مهم است ؟
او گفت : آرى .
فرمود: آگاه تر از من (پیامبر) به من خبر داد حضرت (عزیر) وقتى به سن پنجاه سال رسید، همسرش باردار بود، عزیز از خانه بیرون رفت و (مطابق داستان معروف که در آیه 259 سوره بقره آمده ) استخوانهاى پوسیده اى را در محلى دید و درباره معاد گفت : (خدا چگونه اینها را زنده کند)، خداوند او را به مردگان ملحق کرد، پس از صد سال او را زنده نمود (و الاغش را نیز زنده کرد) و صحنه معاد را به چشم دید و بر اطمینانش افزود.
وقتى به خانه برگشت ، همسرش که باردار بود پسرى آورده بود و آن پسر صد سال عمر کرده بود، بنابراین آن پسر بزرگتر از پدرش که پنجاه سال داشت بود.
شیرزنى که همنشین داوود در بهشت مى شود
خداوند به حضرت داود(ع ) وحى کرد که به (خلاده ) دختر اوس ، مژده بهشت بده و او را آگاه کن که همنشین تو در بهشت است ، داود به در خانه او رفت و در را زد، خلاده ، در را باز کرد تا چشمش به داوود افتاد، شناخت و گفت : آیا درباره من چیزى نازل شده که به اینجا آمده اى ؟ داوود گفت : آرى ، عرض کرد: آن چیست ؟ فرمود: آن وحى الهى است .
خلاده گفت : آن زن من نیستم شاید زنى همنام من است ، من در خود چیزى نمى بینم که درباره ام وحى شود؟ ممکن است اشتباهى شده باشد.
داوود گفت : کمى از زندگى و خاطرات خود را برایم بگو (شاید معما حل شود)
خلاده گفت : (هر درد و زیانى به من رسید، صبر و تحمل کردم ، و چنان تسلیم رضاى خدا بودم که از او نخواستم آنرا برگرداند تا خودش برضاى خود برگرداند، و بجاى آن عوض نخواستم و شکر کردم ).
داود گفت : (بهمین جهت به این مقام رسیده اى !)
امام صادق (ع ) پس از ذکر این ماجرا فرمود: (این است دینى که خداوند آنرا براى بندگان صالحش پسندیده است )
صد هزاران کیمیا حق آفرید |
کیمیائى همچو صبر، آدم ندید |
جوان قانون شکن
روزى علیه السلام در شدت گرما بیرون از منزل بود سعد پسر قیس حضرت را دید و پرسید:
- یا امیرالمؤ منین ! در این گرماى شدید چرا از خانه بیرون آمدید؟ فرمود:
- براى اینکه ستمدیده اى را یارى کنم ، یا سوخته دلى را پناه دهم . در این میان زنى در حالت ترس و اضطراب آمد مقابل امام علیه السلام ایستاد و گفت :
- یا امیرالمؤ منین شوهرم به من ستم مى کند و قسم یاد کرده است مرا بزند. حضرت با شنیدن این سخن سر فرو افکند و لحظه اى فکر کرد سپس سر برداشت و فرمود:
نه به خدا قسم ! بدون تاءخیر باید حق مظلوم گرفته شود!
این سخن را گفت و پرسید:
- منزلت کجاست ؟
زن منزلش را نشان داد.
حضرت همراه زن حرکت کرد تا در خانه او رسید.
على علیه السلام در جلوى درب خانه ایستاد و با صداى بلند سلام کرد. جوانى با پیراهن رنگین از خانه بیرون آمد حضرت به وى فرمود:
از خدا بترس ! تو همسرت را ترسانیده اى و او را از منزلت بیرون کرده اى .
جوان در کمال خشم و بى ادبانه گفت :
کار همسر من به شما چه ارتباطى دارد. ((والله لاحرقنها بالنار لکلامک .)) بخدا سوگند بخاطر این سخن شما او را آتش خواهم زد!
على علیه السلام از حرف هاى جوان بى ادب و قانون شکن سخت بر آشفت ! شمشیر از غلاف کشید و فرمود:
من تو را امر بمعروف و نهى از منکر مى کنم ، فرمان الهى را ابلاغ مى کنم ، حال تو بمن تمرد کرده از فرمان الهى سر پیچى مى کنى ؟ توبه کن والا تو را مى کشم .
در این فاصله که بین حضرت و آن جوان سخن رد و بدل مى شد، افرادى که از آنجا عبور مى کردند محضر امام (ع ) رسیدند و به عنوان امیرالمؤ منین سلام مى کردند و از ایشان خواستار عفو جوان بودند.
جوان که حضرت را تا آن لحظه نشناخته بود از احترام مردم متوجه شد در مقابل رهبر مسلمانان خودسرى مى کند، به خود آمد و با کمال شرمندگى سر را به طرف دست على (ع ) فرود آورد و گفت :
یا امیرالمؤ منین از خطاى من درگذر، از فرمانت اطاعت مى کنم و حداکثر تواضع را درباره همسرم رعایت خواهم نمود. حضرت شمشیر را در نیام فرو برد و از تقصیرات جوان گذشت و امر کرد داخل منزل خود شود و به زن نیز توصیه کرد که با همسرت طورى رفتار کن که چنین رفتار خشن پیش نیاید.
على علیه السلام و بیت المال
زاذان نقل مى کند:
من با قنبر غلام امام على علیه السلام محضر امیرالمؤ منین وارد شدیم قنبر گفت :
یا امیرالمؤ منین چیزى براى شما ذخیره کرده ام ! حضرت فرمود:
- آن چیست ؟
عرض کرد: تعدادى ظرف طلا و نقره ! چون دیدم تمام اموال غنائم را تقسیم کردى و از آنها براى خود بر نداشتى ! من این ظرف ها را براى شما ذخیره کرده ام .
حضرت على علیه السلام شمشیر خود را کشید و به قنبر فرمود:
- واى بر تو! دوست دارى که به خانه ام آتش بیاورى ! خانه ام را بسوزانى ! سپس آن ظرف ها را قطعه قطعه کرد و نمایندگان قبایل را طلبید، و آنها را به آنان داد، تا عادلانه بین مردم تقسیم کنند.
على علیه السلام و یتیمان
روزى حضرت على علیه السلام مشاهده نمود زنى مشک آبى به دوش گرفته و مى رود. مشک آب را از او گرفت و به مقصد رساند؛ ضمنا از وضع او پرسش نمود.
زن گفت :
على بن ابى طالب همسرم را به ماءموریت فرستاد و او کشته شد و حال چند کودک یتیم برایم مانده و قدرت اداره زندگى آنان را ندارم . احتیاج وادارم کرده که براى مردم خدمتکارى کنم .
على علیه السلام برگشت و آن شب را با ناراحتى گذراند. صبح زنبیل طعامى با خود برداشت و به طرف خانه زن روان شد. بین راه ، کسانى از على علیه السلام درخواست مى کردند زنبیل را بدهید ما حمل کنیم .
حضرت مى فرمود:
- روز قیامت اعمال مرا چه کسى به دوش مى گیرد؟
به خانه آن زن رسید و در زد. زن پرسید:
- کیست ؟
حضرت جواب دادند:
- کسى که دیروز تو را کمک کرد و مشک آب را به خانه تو رساند، براى کودکانت طعامى آورده ، در را باز کن !
زن در را باز کرد و گفت :
- خداوند از تو راضى شود و بین من و على بن ابى طالب خودش حکم کند.
حضرت وارد شد، به زن فرمود:
- نان مى پزى یا از کودکانت نگهدارى مى کنى ؟
زن گفت :
- من در پختن نان تواناترم ، شما کودکان مرا نگهدار!
زن آرد را خمیر نمود. على علیه السلام گوشتى را که همراه آورده بود کباب مى کرد و با خرما به دهان بچه ها مى گذاشت .
با مهر و محبت پدرانه اى لقمه بر دهان کودکان مى گذاشت و هر بار مى فرمود:
فرزندم ! على را حلال کن ! اگر در کار شما کوتاهى کرده است .
خمیر که حاضر شد، على علیه السلام تنور را روشن کرد. در این حال ، صورت خویش را به آتش تنور نزدیک مى کرد و مى فرمود:
- اى على ! بچش طعم آتش را! این جزاى آن کسى است که از وضع یتیم ها و بیوه زنان بى خبر باشد.
اتفاقا زنى که على علیه السلام را مى شناخت به آن منزل وارد شد.
به محض اینکه حضرت را دید، با عجله خود را به زن صاحب خانه رساند و گفت :
واى بر تو! این پیشواى مسلمین و زمامدار کشور، على بن ابى طالب علیه السلام است .
زن که از گفتار خود شرمنده بود با شتاب زدگى گفت :
- یا امیرالمؤ منین ! از شما خجالت مى کشم ، مرا ببخش !
حضرت فرمود:
- از اینکه در کار تو و کودکانت کوتاهى شده است ، من از تو شرمنده ام !
وقتى عمر از على علیه السلام مى گوید!
ابووائل نقل مى کند، روزى همراه عمربن خطاب بودم ، عمر برگشت ترسناک به عقب نگاه کرد.
گفتم : چرا ترسیدى ؟
گفت :
- واى بر تو! مگر شیر درنده ، انسان بخشنده ، شکافنده صفوف شجاعان و کوبنده طغیان گران و ستم پیشگان را نمى بینى ؟
گفتم :
- او على بن ابى طالب است .
گفت :
- شما او را به خوبى نشناخته اى ! نزدیک بیا از شجاعت و قهرمانى على براى تو بگویم ، نزدیک رفتم ، گفت :
- در جنگ احد، با پیامبر پیمان بستیم که فرار نکنیم و هر کس از ما فرار کند، او گمراه است و هر کدام از ما کشته شود، او شهید است و پیامبر صلى الله علیه و آله سرپرست اوست . هنگامى که آتش جنگ ، شعله ور شد، هر دو لشکر به یکدیگر هجوم بردند ناگهان ! صد فرمانده دلاور، که هر کدام صد نفر جنگجو در اختیار داشتند، دسته دسته به ما حمله کردند، به طورى که توان جنگى را از دست دادیم و با کمال آشفتگى از میدان فرار کردیم . در میان جنگ تنها ایشان ماند. ناگاه ! على را دیدم ، که مانند شیر پنجه افکن ، راه را بر ما بست ، مقدارى ماسه از زمین بر داشت به صورت ما پاشید، چشمان همه ما از ماسه صدمه دید، خشمگینانه فریاد زد! زشت و سیاه باد، روى شما به کجا فرار مى کنید؟ آیا به سوى جهنم مى گریزید؟
ما به میدان برنگشتیم . بار دیگر بر ما حمله کرد و این بار در دستش اسلحه بود که از آن خون مى چکید! فریاد زد:
- شما بیعت کردید و بیعت را شکستید، سوگند به خدا! شما سزاوارتر از کافران به کشته شدن هستید.
به چشم هایش نگاه کردم ، گویى مانند دو مشعل زیتون بودند که آتش از آن شعله مى کشید و یا شبیه ، دو پیاله پر از خون . یقین کردم به طرف ما مى آید و همه ما را مى کشد! من از همه اصحاب زودتر به سویش شتافتم و گفتم :
- اى ابوالحسن ! خدا را! خدا را! عرب ها در جنگ گاهى فرار مى کنند و گاهى حمله مى آورند، و حمله جدید، خسارت فرار را جبران مى کند.
گویا خود را کنترل کرد و چهره اش را از من برگردانید. از آن وقت تاکنون همواره آن وحشتى که آن روز از هیبت على علیه السلام بر دلم نشسته ، هرگز فراموش نکرده ام !
مراسم خواستگارى حضرت فاطمه علیهاالسلام
على علیه السلام مى فرماید:
برخى از صحابه نزد من آمدند و گفتند:
- چه مى شود محضر رسول الله صلى الله علیه و آله برسى و درباره ازدواج فاطمه علیه السلام با ایشان سخن بگویى !
من خدمت پیغمبر صلى الله علیه و آله رسیدم ، هنگامى که مرا دیدند، خنده اى بر لبانشان ظاهر شد و سپس فرمودند:
- یا اباالحسن ! براى چه آمدى ؟ چه مى خواهى ؟
من از خویشاوندى و پیش قدمى خود در اسلام و جهاد خویش در رکاب آن حضرت سخن گفتم .
رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:
- یا على ! راست گفتى و حتى بهتر از آنى که گفتى .
عرض کردم :
- یا رسول الله ! من براى خواستگارى آمده ام ، آیا فاطمه را به همسرى من قبول مى کنید؟
پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود:
- على ! پیش از تو هم بعضى براى خواستگارى فاطمه آمده اند و چون موضوع را با فاطمه در میان مى گذاشتم ، معمولا آثار نارضایتى در سیماى وى نمایان مى گشت ، اما اکنون تو چند لحظه صبر کن ! تا من برگردم .
رسول خدا صلى الله علیه و آله نزد فاطمه رفت آن بانو از جا برخاست به استقبال حضرت شتافت و عباى پیغمبر را از دوش گرفت ، کفش از پاى حضرت بیرون آورد و آب آماده کرد و با دست خویش پاى حضرت را شست و سپس در جاى خود نشست .
آن گاه پیامبر صلى الله علیه و آله به ایشان فرمود:
فاطمه جان ! على بن ابى طالب کسى است که تو از خویشاوندى و فضیلت و اسلام او به خوبى باخبرى و من نیز از خداوند خواسته بودم که تو را به همسرى بهترین و محبوبترین فرد نزد خدا در آورد. حال ، او از تو خواستگارى کرده است . تو چه صلاح مى دانى ؟
فاطمه ساکت ماند و چهره شان را از پیامبر برگرداند! رسول خدا رضایت را از سیماى زهرا علیه السلام دریافت .
آن گاه از جا برخاست و فرمود:
الله اکبر! سکوت زهرا نشان از رضایت اوست .
جبرئیل علیه السلام به نزد حضرت آمد و گفت :
اى محمد! فاطمه را به ازدواج على در آور! خداوند فاطمه را براى على پسندیده و على را براى فاطمه .
با این کیفیت ، پیغمبر فاطمه علیه السلام را به ازدواج من در آورد.
پس از آن ، رسول خدا صلى الله علیه و آله نزد من آمده ، دستم را گرفتند و فرمودند:
برخیز به نام خدا و بگو: ((على برکة الله ، و ماشاء الله ، لا حول الا بالله توکلت على الله ))
آن گاه مرا آوردند در کنار فاطمه علیه السلام نشاندند و فرمودند:
- خدایا! این دو، محبوبترین خلق تو در نزد منند، آنان را دوست بدار و خیر و برکت بر فرزندانشان عطا فرما و از جانب خود نگهبانى بر آنان بگمار و من هر دوى آنان و فرزندانشان را از شر شیطان ، به تو مى سپارم .
جهیزیه حضرت زهرا علیهاالسلام
هنگامى که پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم قصد داشت حضرت زهرا علیهاالسلام را براى على تزویج کند، فرمود:
- اى على ! برخیز و زرهت را بفروش !
على علیه السلام هم آن را فروخت و پولش را براى خرید جهیزیه در اختیار حضرت گذاشت . سپس پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم به اصحاب دستور فرمود، براى فاطمه لوازم خریده شود. بعضى از وسایل خریده شده عبارت بودند از:
پیراهنى به هفت درهم
نقاب به چهار درهم
قطیفه سیاه خیبرى
تختخواب بافته شده از برگ و لیف خرما
دو عدد تشک که درون یکى از آنها با پشم گوسفند و درون دیگرى با لیف خرما پر شده بود.
چهار بالش از پوست طایف ، میانش از علف اذخر پر کرده بودند.
پرده اى از پشم
یک تخته حصیر حجرى (نام شهرى است در یمن )
یک دستاس
یک طشت مسى
مشکى از پوست
کاسه چوبین
یک ظرف آب
یک سبوى سبز
یک آفتابه
دو کوزه سفالى
یک سفره ى چرمى
یک چادر بافت کوفه
یک مشک آب
مقدارى عطریات
اصحاب پس از خرید، اشیا را به خانه حضرت آوردند. پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم با دست مبارکش آنها را زیر و رو مى کرد و مبارک باد مى گفت .
از معجرات الهی این است که ناپیداست و با وجود این قابل پرستش و ستایش است و برخی او را پیرمرد ریش سفیدی پنداشته اند که در آسمان ها بر تختی تکیه زده ، اما هیچ کس ادعا نکرده که او را به دیدة چشم دیده است . هر چند اثبات وجود خداوند در دادگاه حقوقی حقیقت محال است ، اما بیشتر مردم او را می پرستند و باور دارند . طبق آمار موجود 96 درصد مردم جهان به خدا ایمان دارند .
این موضوع ثابت می کند ، که خلاً عظیمی میان این باور و چیزی که اساس زندگی روزمرة ما را تشکیل می دهد ، وجود دارد . ماباید چاره ای برای از بین بردن این خلاً بیندیشیم . دلایل و مستنداتی که در دست داریم چیست ؟
آنچه به عنوان واقعیت مادی تجربه می کنیم ، در قلمرویی ناپیدا ، ورای زمان و مکان پدید آمده ، قلمرویی که با سکوت ادراک شده و با انرژی و آگاهی ، وجود یافته است . این منشأ ناپیدا در پدیده های موجود ، خود تهی و خالی نیست ، بلکه مشأ خلقت و آفرینش است . پدیده ای است که این انرژی را خلق می کند و سامان می بخشد و بوده های بی شکل و پراکندة ابرهای کوانتومی را به ستارگان ، کهکشان ها ، جنگل های بارانی ، آدمیان ، افکار ، احساسات ، عواطف ، خاطرات و خواسته های انسانی تبدیل می کند . ما در این کتاب خواهیم دید که امکان شناخت این وجود لایتناهی به صورت مجرد ممکن نیست ، بلکه باید با او همدل و یگانه شد . در این صورت است که افق ذهن ما به سوی واقعیت های تازه ای گشوده خواهد شد و ما خداوند را تجربه خواهیم کرد .
چون خداوند نامتناهی است ، خدایی او را به زنانگی یا مردانگی منسوب کردن نوعی عادت و درک انسانی است .
مهم ترین چیزی که باید به آن توجه کنیم این است که اگر خدا وجود دارد ، یعنی می توان او را تجربه کرد ، می توان او را شناخت . این نکتة بسیار مهمی است ، چون در هر صورت خدا ناپیدا و نامحسوس است واگر بارقه های وجودی او در این جهان مادی به چشم نمی خورد شاید برای همیشه ناشناخته باقی می ماند .
ما خدا را به صورت انسان مجسم می کنیم تا به این ترتیب با تشابه به خودمان او را بیشتر بشناسیم . پس در این صورت او همچون انسان خویشتندار و بی مهری بوده باشد ، که با وجود ملاحضة عشق پرشور ما این طور خود را از ما پنهان می کند . چه عاملی ما را به نیک خواهی و مهرورزی موجودی معنوی مؤمن کرده ، در حالی که تاریخ هزاران سالة ادیان ، سراسر کینه و خونریزی بوده است ؟
ما نیاز به الگویی جدید داریم ، طرح ساده و سه قسمتی که آورده ایم ، جوابگوی عقل سلیم ما در برابر دیدگاه ما از خداست . این طرح که بر مبنای واقعیت تنظیم یافته به این شرح است :
این طرح رد لایة فوقانی و زیرین خود چیز نازه ای ندارد . در این الگو هم ، خدا ورای جهان مادی و جدا از آن است . خدا ورای ما است ، وگرنه ما مثل کتاب آفرینش او را می دیدیم که دراطراف ما قدم می زند . فقط مرحلة میانی الگوی ما ، که مرحلة گذار نام دارد جدید یا نامتعارف است . مرحلة گذار به طور ضمنی به ملاقات خدا و انسان در زمینة مشترکی اشاره دارد . معجزه های به وقوع پیوسته در بینش معنوی ، فرشتگان ، روشن بینی و شنیدن ندای الهی ، همه پدیده هایی خارق العاده و دراواقع پلی بین این دو جهان اند . اگر چه همة اینها واقعیت دارند ، ولی در عین حال جزئی از نظام علت و معلول به شمار نمی روند . برای وجود معجزات و فرشتگان هیچ دلیل آشکاری نیست ، حتی بینش های معنوی هم ممکن است در هر مقطعی و بنا به دلایلی تأیید نشوند . ذهن منطقی ، سرسختانه و بر درک خود از بعد مادی جهان پای می فشارد .
تصور نمی کنم ، قدیسان و عارفان تفاوت چندانی با مردمان عادی داشته باشند . وقتی به فضای ملموس و واقعی که درآن قرار داریم دقت کنیم ، مرحلة گذار ذهنی به نظر می رسد ، این مرحله ای است که حضور الهی حس یا مشاهده می شود . هر رویداد ذهنی باید در مغز رخ دهد ، چون برای هر تجربة ذهنی میلیون ها سلول عصبی مغز فعالیت می کنند .
اینک جستجوی ما وارد مرحله ای شده است که وعده کرده بودیم :
واکنش الهی : نور و حضور الهی هنگامی واقعیت می یابد که آن را به پاسخی ذهنی تبدیل کنیم . من این مرحله را « واکنش الهی » می نامم . بینش معنوی ، الهام و مکاشفه ای اتفاقی نیست . اینها به هفت رویدادی که در مغز رخ می دهد مربوط می شوند . این واکنش ها بسیار بیشتر از باورهای شما وجود دارند ، اما همة آنها باعث ارتقای باورهای شما می شوند و مانند پلی میان جهان مادی و ماورای طبیعی ، که ماده هستی خود را از دست میدهد و روح پدیدار می شود ، قرار می گیرد :
واکنش جنگ یا گریز : واکنشی است که باعث می شود ما درمواجهه با خطر جان سالم به در ببریم . این واکنش به خداوند مربوط می شود ، زیرا می خواهد از ما محافظت کند . ما نیز به خداوند ایمان می آوریم چون می خواهیم باقی بمانیم .
واکنش فعال : این واکنش ابتکار مغز برای کسب هوبت فردی است . علاوه بر میل به بقا ، هر فردی در پی نیازهای « من ، مال من » است . این واکنش ، غریزی است و از این جا است که خدای جدیدی به وجود می آید ، خدایی که توانا و قادر است و قوانین و اصول در دست اوست . ما به این خدا روی می آوریم چون به کسب کردن ، رسیدن و رقابت نیاز داریم .
واکنش آگاهی غیر فعال : ذهن در حال فعالیت و استراحت ، وقتی به آرامش نیاز داشته باشد ، واکنش آگاهی غیر فعال را بروز می دهد . تمام بخش های مغز به طور متناوب در حال کار و آرامش است . جانشین آسمانی آن خدایی است که به ما آرامش می بخشد . او در لابه لای همة کارها و امور دنیایی به ما آرامش می بخشد ، ما را متوجة خدا میکند ، چون می خواهیم امور دنیای مادی « در این گیرو دار و کشاکش بی پایان » ما را غافل نکنند .
واکنش شهودی : ذهن در پی کسب آگاهی است ، « هم از درون و هم از بیرون . » دانش بیرونی ، عینی است ، اما علم درونی ، شهودی است . خدایی که به این واکنش پاسخ می گوید خدایی فهیم و بخشنده است . ما به او نیاز داریم تا بر حق بودن دنیای درونی ما گواهی بخشد .
واکنش خلاقه ک مغز انسان توانایی ابداع چیزهای جدید و کشف واقعیت های نوین را دارد . این نیروی خلاقه در ظاهر منشأ خاصی ندارد ، تنها پدیده ای ناشناخته است که ناگهان منجر به ظهور فکری جدید ، می شود . ما به آن الهام می گوییم و نقطة مقابل آن ، پروردگاری است که جهانو جهانیان را از نیستی خلق می کند . ما در گریز از سر گشتگی های مان از زیبایی و پیچیدگی های متداول هستی ، به او پناه می بریم .
واکنش اسرارآمیز : مغز به طور مستقیم با « بور » ارتباط برقرار می کند . همان شکل ناب آگاهی که در ما احساس شادمانی و موهبت پدید می آورد . این پدیده به شکلی مرموز متجلی می شود و خالق آن بسیار والا و متعالی است . او شفا می دهد و معجزه می کند . ما به این بعد خداوندی نیاز داریم تا اثبات کنیم ، که نیروهای ماوراء الطلبیعه در کنار واقعیت های ملموس و روزمرة مادی ، حضور دارند .
واکنش مقدس : مغز از سلولی بارور شده ، که هیچ پدیده ای چون نغز در آن نبوده و فقط ذره ای از حیات درآن بوده است به وجود آمده . اگر چه میلیادرها سلول عصبی از همان ذرةحیات منشأ یافته ، اما از نظر سادگی و بی آلایشی به همان شکل بکر و اولیه بوده اند . در برابر این واکنش خدایی ناب و خالص حضور دارد که جز خیر نمی خواهد . ما به اونیاز داریم ، چون بدون این سرچشمة پاکی و نیکی ، وجود ما بی پایه و اساس می شود .
این هفت واکنش در سفربی پایان انسانیت برای مان ضروری و مفید هستند و بناهای استوار دین را تشکیل می دهند . در مقایسة دو ذهعن با یکدیگر ، برای مثال موسی و بودا ، مسیح و فروید ، سن فرانسیس و مائو ، هر کدام از آنها دیدگاهی را نسبت به واقعیت مطرح می کنند وخدایی را متناسب با آن می ستایند ومی پرستند . هیچ کس نمی تواند خدا را فقط مختص به خود بداند . ما به تعداد تجربه های انسانی گوناگون ، اندیشه وباوی داریم . بی دینان نیاز به خدای خود دارند ، خدایی که حضور و وجود ندارد ، در حالی که در سوی دیگر پروردگار عرفان قرار دارد ، خدایی که عشق ناب و نور مطلق است . فقط مغز می تواند این دامنة گستردة خدایان را به خود جای دهد . ممکن است بی درنگ بگویید که این ذهن آدمی است که خدایان مختلفی درست می کند ، نه فقط مغز . من کاملاً با شما موافق ام ، اما در گذر زمان ذهن در خلق تمام این مفاهیم مقدم بر مغز عمل می کند . در حال حاضر مغز برای ما تنها راه مشخص ورود به ذهن است . در فیلم های کارتونی وقتی شخصیت فیلم فکر ، بکری می کند ، لامپ بالای سر او روشن می شود ، اما در زندگی واقعی این طورنیست . ذهن ، بدون مغز به همان اندازة خدا ناپیدا و نادیدنی است .
رسیدن به آنچه می خواهید
هفت مرحلة کامیابی
خدا نام دیگری برای آگاهی نامتناهی است . برای به دست آوردن هر خواسته ای در زندگی بخشی از این آگاهی لازم است و باید به کار گرفته شود . به عبارت دیگر خدا همیشه حاضر است . هفت واکنش ذهن انسان راه هایی برای جذب جنبه های الهی هستند . هر مرحله از کامیابی ، حقیقت الهی را درهمان مرحله به اثبات می رساند .
مرحلة ا : واکنش جنگ یا گریز
از طریق خانواده ، اجتماع ، حس تعلق و آسایش های مادی احساس کامیابی می کنید .
مرحله 2 : واکنش فعال
کسب موفقیت ، قدرت و مقام ، تأثیر بر دیگران و رضایتمندی های نفسانی دیگر به شما احساس کامیابی می بخشد .
مرحلة 3 : واکنش آگاهی غیر فعال
با آرامش ، تمرکز ، پذیرش فردی و آرامش درونی به کامیابی می رسید .
مرحلة 4 : واکنش شهودی
بینش ، همدلی ، رفع نیاز دیگران و بخشش سبب کامیابی شما می شوند .
مرحلة 5 : واکنش خلاقه
با الهام ، خلاقیت در هنر یا دانش ، اکتشاف و نوآوری به کامیابی حاصل می شود .
مرحلة 6 : واکنش اسرار آمیز
کامیابی شما با فروتنی ، عاطفه ، ایثار و فداکاری و عشق همگانی حاصل می شود .
مرحلة 7 : واکنش مقدس
شما با رسیدن به کمال و یگانگی با خداوند با کامیابی می رسید .
درک این نکته ، بسیار مهم ، است ، که روح همواره درجریانی پیوسته درگیر است . در هزارتوی ناپیدای روح بسیاری از رازها معنا می یابد . مثلاً این جملة معروف از وادها را درنظر بگیرید : « آنها که آن را دریافتند لب از سخن فرو بستند و آنها که لب به سخنن گشودند هیچ از آن نیافته اند » . در این جا راز در واژة « آن » پنهان است . اگر « آن » به معنای نوعی مکاشفه و شهود باشد ، ما در تمام زندگی تلاش می کنیم تا به فردی که به « آن » یقین دارد ، ایمان بیاوریم . اما اگر « آن » به معنا مکانی معود باشد ، آدمی توانایی رسیدن به آن را دارد ، یأس و ناامیدی بی معناست . بدون تردید آن مکان را خواهید یافت . « دربارة آن حرف نزنید ، پیش بروید ! » باید توصیة معقولی باشد .
4هفت مرحلة معجزه
معجزة آشکار شدن نیرویی وراء حواس پنج گانه است . هر چند تمام معجزات در مرحلة گذار روی می دهد ، اما در هر سطحی متفاوت است . به طور کلی معجزات بعد از واکنش چهارم و پنجم ذهن بسیار « فراطبیعی » می شوند . هر معجزه ای با روح رابطه ای مستقیم دارد .
مرحلة 1 : واکنش جنگ یا گریز
معجزه ها شامل ، سالم ماندن از خطرهای بزرگ ، نجات یافتن از مرگ حتمی و محافظت های الهی می شود .
مرحلة 2 : واکنش فعال
معجزه ها شامل نوآوری های خارق العاده ، موفقیت ، مهار جسم و ذهن می شود .
مرحلة 3 : واکنش آگاهی غیر فعال
معغجزه ها شامل : همزمانی ها . توانمندی های زاهدانه ، پیش آگاهی غیبگویی ، احساس حضور خداوند و فرشتگان می شود
مرحلة 4 : واکنش شهودی
معجزه ها شامل : ارتباط ذهنی ، ادراک فراحسی ، آگاهی از گذشته یا آینده و قدرت پیشگویی می شود .
مرحلة 5 : واکنش خلاقه
معجزه ها شامل : الهام الهی ، نبوغ هنری ، احساس کامیابی و سهولت دستیابی به خواسته ها ( برآورده شدن آرزوهای فرد ) می شود .
مرحلة 6 : واکنش اسرار آمیز
معجزه ها شامل : شفا بخشی ، تغییر و تحول های مادی ، تجسم و ادراک ماوراء الطلیعه و کارهای خطیر فراطبیعی می شود .
مرحلة 7 : واکنش مقدس
معجزه ها شامل : شواهد درونی ، کرامات و اشراق می شود
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
جمجمه انوشیروان سخن مى گوید
چگونگى گناهان فرو مى ریزد
زندگى دنیا
مردى که باغهاى بهشت را به دنیا فروخت
خصلت هاى پسندیده
دروغ کوچک در نامه اعمال
کنترل زبان
انسان خوشبخت
زندن شدن مردگان
علامتهاى آخرالزمان
گناه مهمترین عامل تخریب شخصیت
حل مشکلات اجتماعى در سایه پیروى از قرآن
جوان شب زنده دار
خشتى از طلا و خشتى از نقره
[همه عناوین(57)]