سپس همچنان داستان استیلاى ابرهه بر یمن را نقل مى کند تا آنجا که مى گوید: او در یمن کعبه اى بنا کرد، و در آن گنبدهایى از طلا نهاد، و اهل مملکت خود را فرمان داد تا آن خانه را همچون مراسم حج زیارت نموده پیرامون آن طواف کنند، و در این بین مردى از بنى کنانه از قبیله خود به یمن آمد، و در آنجا به این کعبه (قلابى ) بر خورد، پس در همانجا نشست تا قضاى حاجت کند، و اتفاقا خود ابرهه از آنجا گذشت ، و آن نجاست را دید، پرسید چه کسى به چنین عملى جرات کرده ؟ به نصرانیتم سوگند که آن خانه را ویران خواهم کرد تا کسى به حج و زیارت آنجا نرود، آنگاه دستور داد تا فیل بیاورند و در بین مردم اعلام کنند که آماده حرکت باشند، مردم و مخصوصا پیروانش از اهل یمن بیرون شدند و اکثر پیروانش از عک و اشعرون و خثعم بودند.
مى گوید: سپس کمى راه پیمود و در بین راه مردى را به سوى بنى سلیم فرستاد تا مردم را دعوت کند تا بجاى خانه کعبه خانه اى را که او بنا کرده زیارت کنند، از آن طرف مردى از حمس از بنى کنانه به او برخورد و به قتلش رسانید و این باعث شد که کینه ابرهه بیشتر شده ، و سریع تر روانه مکه شود.
و چون به طائف رسید از اهل طائف خواست تا مردى را براى راهنمایى با او روانه سازند، اهل طائف مردى از هذیل به نام نفیل را با وى روانه کردند، نفیل با لشکر ابرهه به راه افتاد و به راهنمایى آنان پرداخت تا به مغمس رسیده ، در آنجا اطراق کردند، و مغمس ، محلى در شش میلى (سه فرسخى ) مکه است در آنجا مقدمات لشکر (که آشپزخانه و آذوقه و علوفه و سایر مایحتاج لشکر را حمل مى کند) را به مکه فرستادند، مردم قریش دسته دسته به بلندیهاى کوه ها بالا آمدند، و چون لشکر ابرهه را دیدند، گفتند ما هرگز تاب مقاومت با اینان را نداریم ، در نتیجه غیر از عبد المطلب بن هاشم و شیبه بن عثمان بن عبد الدار کسى در مکه باقى نماند،
عبد المطلب همچنان در کار سقایت خود پایدارى نمود، و شیبه نیز در کار پرده دارى کعبه پایدارى کرد در این موقعیت حساس عبد المطلب دست به دو طرف درب کعبه نهاد، و عرضه داشت :
لا هم ان المرء یمنع رحله فامنع جلالک
لا یغلبوا بصلیبهم و محالهم عدوا، محالک
لا یدخلوا البلد الحرام اذا فامر ما بدالک
یعنى : بار الها هر کسى از آنچه دارد دفاع مى کند، تو نیز از خانه ات که مظهر جلال تو است دفاع کن ، و نگذار با صلیبشان و کعبه قلابیشان بر کعبه تو تجاوز نموده ، حرمت آن را هتک ، کنند، مگذار داخل شهر حرام شوند، این نظر من است ولى آنچه تو بخواهى همان واقع مى شود.
آنگاه مقدمات لشکر ابرهه به شترانى از قریش بر خورده آنها را به غنیمت گرفتند، از آن جمله دویست شتر از عبد المطلب را بردند، وقتى خبر شتران به عبد المطلب رسید، از شهر خارج شد و به طرف لشکرگاه ابرهه روانه گشت ، حاجب و دربان ابرهه مردى از اشعریها بود، و عبد المطلب را مى شناخت از پادشاه اجازه ورود براى وى گرفت ، و گفت اینک بزرگ قریش بر در است ، که انسانها را در شهر و وحشیان را در کوه طعام مى دهد، ابرهه گفت بگو تا داخل شود.
عبد المطلب مردى تنومند و زیبا بود، همین که چشم ابو یکسوم به او افتاد بسیار احترامش کرد، به خود اجازه نداد او را روى زمین بنشاند در حالى که خودش بر کرسى تکیه زده ، و نخواست او را در کنار خود بر کرسى بنشاند، بناچار از کرسى پیاده شد، و با آن جناب روى زمین نشست ، آنگاه پرسید چه حاجتى داشتى ؟ گفت حاجت من دویست شتر است که مقدمه لشکر تو از من برده اند، ابو یکسوم گفت به خدا سوگند دیدنت مرا شیفته ات کرد، ولى سخنت تو را از نظرم انداخت ، عبد المطلب پرسید: چرا؟ گفت : براى اینکه من آمده ام خانه عزت و شرف و مایه آبرو و فضیلت شما اعراب و معبد دینیتان را که مى پرستید ویران سازم و آن را درهم بکوبم ، و در ضمن دویست شتر هم از تو گرفته ام ، تو در باره خانه دینى ات هیچ سخن نمى گویى ، و در باره شترانت حرف مى زنى از آن هیچ دفاعى نمى کنى ، از مال شخصیت دفاع مى کنى .
عبد المطلب در پاسخ گفت : اى ملک من با تو در باره مال خودم سخن مى گویم ، که اختیار آن را دارم و موظف بر حفظ آن هستم ،
این خانه هم براى خود صاحبى دارد که از آن دفاع خواهد کرد، و حفظ آن به عهده من نیست ، این سخن آن چنان ابرهه را مرعوب کرد که بدون درنگ دستور داد شتران او را به وى باز دهند، و عبد المطلب برگشت . آن شب براى لشکر ابرهه شبى سنگین بود ستارگانش تیره و تار به نظر مى رسید در نتیجه دلهایشان احساس کرد گویا مى خواهد عذابى نازل شود.
صاحب مجمع البیان سپس ادامه مى دهد تا مى رسد به اینجا که : در همان لحظه اى که آفتاب داشت طلوع مى کرد، طیور ابابیل نیز از کرانه افق نمودار شدند در حالى که سنگ ریزه هایى با خود داشتند و شروع کردند آن سنگها را بر سر لشکریان ابرهه افکندن ، و هر یک از آن مرغان یک سنگ بر منقار داشت و دوتا به دو چنگالش ، همینکه آن یکى سنگهاى خود را مى انداخت و مى رفت یکى دیگر مى رسید و سنگ خود را مى انداخت ، و هیچ سنگى از آن سنگها نمى افتاد مگر آنکه هدف را سوراخ مى کرد، به شکم کسى بر نخورد مگر آنکه پاره اش کرد، و به استخوانى بر نخورد مگر آنکه پوک و سستش کرد و از آن طرفش در آمد. ابو یکسوم که بعضى از آن سنگها بر بدنش خورده بود از جا پرید که بگریزد به هر سرزمینى که مى رسید یک تکه از گوشت بدنش مى افتاد، تا بالاخره خود را به یمن رساند، وقتى به یمن رسید دیگر چیزى از او و لشکرش باقى نمانده بود، و همینکه وارد یمن شد سینه و شکمش باد کرد و منفجر شد و به هلاکت رسید، و احدى از اشعریها و احدى از خثعم به یمن نرسید....
مؤ لف : در روایات این داستان اختلاف شدیدى در باره خصوصیات آن هست ، اگر کسى بخواهد باید به تواریخ و سیره هاى مطول مراجعه نماید.
و منظور از (نفس لوامه ) نفس مؤ من است ، که همواره در دنیا او را به خاطر گناهانش و سرپیچى از اطاعت خدا ملامت مى کند، و در روز قیامت سودش مى رساند.
بعضى گفته اند: منظور از نفس لوامه جان آدمى است ، چه انسان صالح ، و چه انسان کافر فاجر، براى اینکه هر دوى این جانها آدمى را در قیامت ملامت مى کنند، نفس کافر، کافر را ملامت مى کند، به خاطر اینکه کفر و فجورش ، و نفس مومن ، مؤ من را ملامت مى کند، به خاطر کمى اطاعت ش ، و اینکه در صدد بر نیامد خیرى بیشتر کسب کند.
بعضى گفته اند: مراد از نفس لوامه تنها نفس کافر است که در قیامت او را به خاطر کفر و معصیتى که در دنیا مرتکب شده ملامت مى کند، همچنان که فرمود: (و اسروا الندامه لما راوا العذاب )، که البته براى هر یک از این اقوال وجهى است .
و جواب قسم حذف شده ، و آیات بعدى بر آن دلالت دارد، و تقدیر کلام لیبعثن است ، و به این جهت حذف شده که بر عظمت امر بعث دلالت کند، همچنان که در جاى دیگر در عظمت بعث فرموده : (ثقلت فى السموات و الارض لا تاتیکم الا بغته )، و نیز فرموده : (ان الساعه اتیه اکاد اخفیها لتجزى کل نفس بما تسعى )، و نیز فرموده (عم یتسائلون عن النبا العظیم ).
سوره قیامت آیات 15-1
بسم اللّه الرحمن الرحیم لا اقسم بیوم القیمه (1) و لا اقسم بالنفس اللوامه (2) ایحسب الانسان الن نجمع عظامه (3) بلى قادرین على ان نسوى بنانه (4) بل یرید الانسان لیفجر امامه (5) یسل ایان یوم القیمه (6) فاذا برق البصر (7) و خسف القمر (8) و جمع الشمس و القمر (9) یقول الانسان یومئذ این المفر (10) کلا لا وزر (11) الى ربک یومئذ المستقر (12) ینبوا الانسن یومئذ بما قدم و اخر (13) بل الانسان على نفسه بصیره (14) و لو القى معاذیره
ترجمه آیات
به نام خداى رحمان و رحیم . چنین نیست (که کافران پنداشتند)، قسم به روز (بزرگ ) قیامت (1).
و قسم به نفس بسیار ملامت کننده (2).
آیا آدمى پندارد که ما دیگر ابدا استخوانهاى (پوسیده ) او را باز جمع نمى کنیم ؟ (3).
بلى ما قادریم که سرانگشتان او را هم درست گردانیم (4).
بلکه انسان مى خواهد مادام العمر گناه کند (5).
(که دایم با شک و انکار) مى پرسد کى روز قیامت (و حساب ) خواهد بود؟ (6).
(بگو) روزى که چشمها از وحشت و ماه (تابان ) تاریک شود (8).
و میان خورشید و ماه جمع گردد (9).
و در آن روز انسان (زشت کار) گوید: (اى واى از سختى عذاب ) کجا مفر و پناهى خواهد بود؟ (10).
هرگز مفرى نیست (11).
آن روز جز درگاه خدا هیچ آرامگاهى نیست (12).
آن روز آدمى به هر نیک و بدى که در مقدم و موخر عمر کرده از نتیجه همه آگاه خواهد شد (13).
بلکه انسان خود بر نیک و بد خویش به خوبى آگاهست (14).
و هر چند (پرده هاى ) عذر بر (چشم بصیرت ) خود بیفکند (15).
بیان آیات
بیان این سوره پیرامون مساءله قیامت کبرى دور مى زند،نخست از وقوع روز قیامت خبر مى دهد، و در مرحله دوم آن روز را یکبار با ذکر چند نشانه ، و بار دیگر با اجمالى از سرگذشت انسان در آن روز توصیف مى کند، و خبر مى دهد که اولین قدم در سیر به سوى قیامت مرگ است ، و در مرحله سوم سوره را با استدلال بر قدرت خداى تعالى بر اعاده عالم ختم نموده ، اثبات مى کند همانطور که خداى تعالى بر خلقت نخستین عالم قادر بود همچنین بر خلقت بار دوم آن ، که همان قیامت است قادر است و این سوره به شهادت سیاق آیاتش در مکه نازل شده است .
بیان سختى روز قیامت بر گنهکاران به نحوى که از فرزندان و کسان خود حالى نمىپرسند و حتى آرزو مى کنند آنها را فدایى خود کنند .
کلمه (حمیم ) به معناى خویشاوند نزدیکى است که انسان اهتمام به امر او داشته و برایش دلسوزى بکند، و این جمله اشاره است به سختى روز قیامت ، به طورى که هر انسانى در آن روز آنقدر مشغول به خویشتن است که به کلى نزدیکان خود را از یاد مى برد، به طورى که هیچ حمیمى از حال حمیم خود نمى پرسد.
یبصرونهم
ضمیر جمع در (یبصرون ) و ضمیر جمع (هم ) هر دو به حمیم ها بر مى گردد، خواهى گفت جمع حمیم که اءحماء باشد قبلا در کلام نیامده بود تا ضمیر جمه به آن برگردد؟ مى گوییم : آرى ، لیکن سیاق آن را مى فهماند، و مصدر (تبصیر) که فعل (یبصر) از آن مشتق است ، به معناى نشان دادن و روشن گرى است ، و معناى جمله مورد بحث این است که خویشاوند هر کسى را به او نشان مى دهند، ولى او به خاطر گرفتاریهاى خودش احوالى از آنان نمى پرسد.
و جمله مورد بحث جمله اى است مستانفه و در معناى جواب است از سؤ الى مقدر گویى وقتى گفته شد : (هیچ حمیمى از حال حمیم خود نمى پرسد)، شخصى پرسیده : مگر انسان آن روز خویشاوند خود را مى بیند؟ جواب مى دهد: (یبصرونهم )، ممکن هم هست این جمله صفت حمیما باشد، آن وقت معنا چنین مى شود: (هیچ حمیمى از حال حمیمى که نشانش مى دهند نمى پرسد) .
و یکى از تفسیرهاى بسیار ناچسب کلام بعضى از مفسرین است که گفته اند: معناى جمله (یبصرونهم ) این است که ملائکه کفار را نشان مى دهند. و نیز کلام بعضى دیگر که گفته اند: مؤ منین دشمنان کافر خود را نشان مى دهند که چگونه در عذاب شکنجه مى شوند و آن وقت به ایشان زخم زبان مى زنند و همچنین کلام بعضى دیگر که گفته اند پیروان ضلالت پیشوایان ضلالت را نشان مى دهند که اینها روساى ما بودند. همه این وجوه باطل است ، چون دلیلى بر آنها نیست.
یود المجرم لو یفتدى من عذاب یومئذ ببنیه و صاحبته و اخیه و فصیلته التى توویه و من فى الارض جمیعا ثم ینجیه
در مجمع البیان گفته : مصدر (مودت ) که فعل (یود) از آن مشتق است ، هم به معناى آرزو مى آید و هم به معناى محبت ، هم گفته مى شود (وددت الشى ء من آرزومند فلان چیزم ) و هم گفته مى شود: (وددت الشى ء من فلان چیز را دوست مى دارم )، و گاهى در یک مورد هر دو معنا را مى دهد. و ممکن است استعمالش در معناى آرزو از باب تضمین باشد، یعنى به طور ضمنى بر آن دلالت کند.
و در معناى (یفتدى ) گفته : (افتداء) که مصدر آن است به معناى این است که مثلا اگر ضررى متوجه جان خودت و یا شخصى دیگر شده چیزى را فداى او کنى ، و آن ضرر را با آن بدل و عوض برگردانى . و در معناى کلمه (فصیله ) گفته است وقتى از یک قبیله که همه در جد بزرگ مشترکند، یک تیره جدا شود، و جدى اختصاصى و جداگانه براى خود قائل شود، آن تیره را فصیله از آن قبیله مى گویند و بعضى دیگر گفته اند: (فصیله ) به معناى عشیره نزدیکى است که از یک قبیله جدا شده باشد، نظیر پدران نزدیک و عموهاى نزدیک .
و سیاق این آیات سیاق اعراض و ترقى نسبت به جمله (و لا یسئل حمیم حمیما) است ،
در نتیجه چنین معنا مى دهد که مجرم به خاطر جرمش آنقدر عذابش شدید مى شود که آرزو مى کند اى کاش مى توانست نزدیکترین اقارب ، و گرامى ترین عزیزان خود مثلا فرزندان و برادران و فصیله خود را قربان خود مى کرد، و بلکه تمامى انسانهاى روى زمین را - اگر اختیارشان به دست او بود - مى داد و عذاب را از خود دور مى کرد، و معلوم است کسى که از شدت عذاب حاضر است عزیزان خود را فداى خود کند، دیگر کى احوال آنان را مى پرسد.
و معناى آیه این است که (یود المجرم ) گنهکار آرزو مى کند - حال چه مسلمان گنهکار و چه کافر - که اى کاش مى توانست قربانى خود مى کرد، و در مقابل برداشتن عذاب از خودش - این جمله قائم مقام مفعول (یود) است - (بنیه ) فرزندان خود را که محبوب ترین مردم نزد او است ، و (صاحبته ) و رفیق خود را که همواره با او انس مى ورزید و دوستش مى داشت ، و چه بسا بر پدر و مادر خود مقدمش مى داشت و (اخیه ) و برادر خود را که پ شت و پناهش بود، (وفصیلته ) که عشیره نزدیک او بودند، (التى توویه )، و او را از خود و متصل به خود مى دانستند، (و من فى الارض جمیعا)، و همه انسانهاى روى زمین را فداى خود مى کرد، (ثم ینجیه ) در نتیجه این عوض دادن او را از عذاب نجات مى داد.
کلا انها لظى نزاعه للشوى تدعوا من ادبر و تولى و جمع فاوعى
ویژگى آتش جهنم و بیان کسانى را که بسوى خود مى طلبد
کلمه (کلا) به معناى ردع و زیر بار نرفتن است و ضمیر (آنها) به جهنم و یا به آتش بر مى گردد، و اگر آتش را (لظى ) خوانده ، براى این است که اندرون را کباب مى کند و شعله ور مى سازد، و کلمه (نزاعه ) اسم مبالغه از نزع - کندن - است ، و کلمه (شوى ) به معناى اطراف بدن از قبیل دست و پا و امثال آن است ، وقتى گفته مى شود: (رماه فاشواه ) معنایش این است که او را پرت کرد و دست و پایش را خرد ساخت . این گفتار راغب بود. و کلمه (ایعاء) که مصدر (اوعى ) است وقتى در مورد مال استعمال مى شود، به معناى نگهدارى آن در وعاء - ظرف - است .
پس اینکه فرمود: (کلا، خواست آرزوى نجات از عذاب به وسیله دادن فداء را رد کند، و در بیان علت این رد فرموده : (انها لظى ) و حاصل این تعلیل این است که جهنم آتشى است شعله ور، که اعضاء و جوارح واردین خود را مى سوزاند، کار آن این است که مجرمین را مى طلبد تا عذابشان کند، پس با فدیه دادن از مجرمین بر نمى گردد، حال آن فدیه هر چه مى خواهد باشد.
بنابراین ، معناى جمله (انها لظى ) این است که : دوزخ آتشى است که صفتش اشتعال است ،
و ممکن نیست صفت خود را از دست داده خمود و خاموش گردد، و معناى (نزاعه للشوى ) این است که صفت دیگر آن سوزاندن اندام هاى دوزخیان است ، و هرگز اثرش در مورد هیچ کسى که در آن معذب است باطل نمى شود.
(تدعوا من ادبر و تولى و جمع فاوعى ) - یعنى آتش دوزخ کسانى را مى طلبد که به دعوت الهى که آنان را به ایمان به خدا و عبادت او دعوت مى کرد پشت کردند، و به جاى آن اموال را جمع نموده ، در گنجینه ها نگهدارى مى نمودند، و در راه خدا به سائل و محروم نمى دادند، و این معنا آن معنایى است که با سیاق استثناى بعدى که مى فرماید (الا المصلین ... و الذین فى اموالهم حق معلوم للسائل و المحروم ) تناسب دارد.
بحث روایتى
روایتى درباره نزول آیات (ساءل سائل بعذاب واقع ....) درباره مردى که از نصبامیر المومنین (علیه السلام ) به خلافت به خشم آمده تقاضاى عذاب کرد
در مجمع البیان مى گوید: سید ابو احمد براى ما حدیث کرد که حاکم ابو القاسم حسکانى برایم حدیثى با ذکر سند از جعفر بن محمد الصادق از پدران بزرگوارش (علیهم السلام ) نقل کرد که فرمودند: بعد از آنکه رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله و سلم ) على (علیه السلام ) را به خلافت نصب کرد و فرمود: (من کنت مولاه فعلى مولاه هر که من مولاى او هستم على مولاى او است )، خبر به شهرهاى عرب رسید از آن جمله خبر به گوش نعمان بن حارث فهرى رسید، از دیار خود حرکت نموده به نزد رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله و سلم ) مشرف شد و عرضه داشت : به ما دستور دادى که به (لا اله الا الله ) اعتراف کنیم ، و نیز به اینکه تو رسول خدایى شهادت دهیم ، و دستور دادى جهاد کنیم ، حج بجاى آوریم ، روزه بگیریم ، نماز بخوانیم ، و ما هم قبول کردیم ، آیا به این مقدار راضى نشدى تا اینکه این پسر را به خلافت نصب نموده گفتى : (من کنت مولاه فعلى مولاه )حال بگو بدانم این از ناحیه خودت بود و یا از ناحیه خداى تعالى ؟ فرمود: به آن خدایى سوگند که به جز او معبودى نیست ، این دستور از ناحیه خدا بود.
نعمان بن حارث برگشت ، در حالى که مى گفت : (بار الها اگر این سخن حق است و از ناحیه تو است پس سنگى از آسمان بر سر ما ببار) همینکه سخنش تمام شد خداى تعالى با سنگى آسمانى بر سرش کوبید و او را در جا کشت ، و این آیه را نازل فرمود: (سال سائل بعذاب واقع ).
مولف : این معنا به چند طریق از طرق شیعه نیز نقل شده ، و بعضى از علما آن را رد کرده اند که حدیثى جعلى است ، چون سوره (معارج ) در مکه نازل شده . ولى خواننده عزیز توجه نمود که گفتیم در مکى بودن این سوره اشکال است .
و در الدر المنثور است که فاریابى ، عبد بن حمید، نسائى ، ابن ابى حاتم ، حاکم (وى حدیث را صحیح دانسته ) و ابن مردویه ، همگى از ابن عباس روایت کرده اند که در تفسیر جمله (سال سائل ) گفته است : سائل نضر بن حارث بود که گفت : (بار الها اگر خلافت على حق و از ناحیه تو است سنگى از آسمان بر سر ما ببار). و نیز در همان کتاب است که ابن ابى حاتم از سدى روایت کرده که در تفسیر (سال سائل ) گفته : این آیه در مکه درباره نضر بن حارث نازل شده ، که گفته بود: (بارالها) اگر این همان حقى است که از ناحیه تو نازل شده ...)، و عذاب وى در روز جنگ بدر واقع شد.
مؤ لف : این معنا از غیر سدى نیز روایت شده . و در بعضى از روایتشان آمده که : گوینده (بارالها اگر این حق و از ناحیه تو است ...) حارث بن علقمه بوده که مردى از عبد الدار بود. و در بعضى دیگر آمده که سائل عذاب ابو جهل بن هشام بوده که در روز جنگ بدر درخواست آن را کرد. و لازمه این حدیث آن است که سوره معارج در مدینه نازل شده باشد، و این با آنچه که در این احادیث آمده که در مکه نازل شده مغایرت دارد و به هر حال سوره بعد از سخن آن گوینده که گفت : (بارالها اگر این همانا حق و از ناحیه تو است ...) نازل شده .
منظور از عروج ملائکه و روح در روز قیامت به سوى خدا
منظور از عروج ملائکه و روح به سوى خدا در آن روز، رجوع آنها است به سوى خداى تعالى در هنگامى که همه عالم به سوى او بر مى گردند، چون روز قیامت روزى است که اسباب و وسائط از بین مى رود و روابط بین آنها و بین مسبباتشان مرتفع مى گردد و ملائکه ، که وسائط موکل بر امور عالم و حوادث هستى اند هنگامى که سببیت بین اسباب و مسببات قطع گردد و آن را خداوند زایل گرداند و همه به سوى او برگردند آنها نیز بر مى گردند و به معارج خود عروج مى کنند. و همه ملائکه پیرامون عرش پروردگارشان را فرا مى گیرند و صف مى کشند، همچنان که فرمود: (و ترى الملئکه حافین منحول العرش )، و نیز فرموده : (یوم یقوم الروح و الملئکه صفا) .
و از ظاهر کلام چنین بر مى آید که مراد از (روح ) آن روحى است که در آیه شریفه (قل الروح من امر ربى ) آن را از امر خودش خوانده ، و این روح غیر ملائکه است ، همچنان که از ظاهر آیه (ینزل الملئکه بالروح من امره )، این تفاوت به روشنى استفاده مى شود، پس نباید به گفتار بعضى از مفسرین اعتنا کرد که گفته اند: مراد از روح ، جبرئیل است . هر چند که در آیه (نزل به الروح الامین على قلبک )، و آیه (قل نزله روح القدس من ربک )، به جبرئیل اطلاق شده ، و لیکن در اولى مقید شده به قید (امین )، و در دومى به قید (قدس )، و مطلق غیر مقید است.
فاصبر صبرا جمیلا
از آنجا که درخواست عذاب واقع از ناحیه سائل مورد نظر از روى استکبار و زورآزمایى بوده و تحمل شنیدن این قسم سخنان بر رسول خدا (صلى اللّه علیه و آله و سلم ) گران بود، در این جمله آن جناب را امر به صبر کرد، و صبر را به صفت جمیل توصیف فرمود، و صبر جمیل صبرى است خالص که در آن شائبه اى از بى تابى و شکایت نباشد، و در آیه بعدى این دستور را تعلیل کرده به اینکه آن روزى که عذاب مورد سؤ ال در آن قرار دارد نزدیک است.
سفارش پیامبر به فروشندگان کالا
امام صارق (ع ) فرمود: در عصر پیامبر(ص ) زنى بود، عطر مى فروخت و زینت نام داشت ، (و طبعا خودش نیز بخاطر همراه داشتن عطر، خوشبو بود) روزى به حضور همسران پیامبر اسلام (ص ) آمد، پس از ساعتى پیامبر (ص ) به خانه آمد و بوى خوش به مشامش رسید، دانست که زینب هطر فروش در آنجا است ، به او فرمود: (وقتى به خانه ما مى آئى ، خانه هاى شما به خاطر وجود تو (اى پیامبر) پاکیزه تر و خوشبوتر است ) (نه بخاطر هطر همراه من )
آنگاه پیامبر(ص ) به او این سفارش را (که سفارش به همه فروشندگان کالا نیز هست ) کرد، فرمود: اذا بعب فاحسنى ولا تغشى فانه اتقى لله وابقى للمال : (وقتى که (عطر) مى فروشى ، آنرا نیکوبفروش و در فروختن ، کسى را فریب نده ، زیرا اگر چنین کنى به پاکى و پرهیزکارى در پیشگاه خداوند بهتر است ، و براى بقا و دوام ثروتت ، نیکوتر مى باشد.
اوج پاکى ابراهیم خلیل (ع )
امام باقر(ع ) فرمود: روزى ابراهیم خلیل (ع ) صبح زود از خواب برخاست و در ریش خود، یک لاخه موى سفیدى دید، گفت : (سپاس خداوندى را که مرا تا به این سن و سال رساند، که به اندازه یک چشم به هم زدن ، گناه نکردم )روزى حضرت داود(ع ) که یکى از پیامبران بزرگ بود، کتاب آسمانى زبور را با صوت دلنشین خود مى خواند، طبق معمول کوه و سنگ و پرندگان و حیوانات به وجد و جوش و خروش افتادند و گوئى با او هماهنگ شده و پاسخ مى دهند، او با همین حال بر سر کوهى رفت ، ناگهان دید (حزقیل ) پیامبر در کنار سنگى بالاى کوه به عبادت خدا مشغول است ، وقتى که سر و صداى حیوانات و پرندگان و کوه و سنگ و ریگ را شنید، فهمید حضرت داوود است که بالاى کوه آمده است داوود به حزقیل گفت : آیا اجازه مى دهى بالا آیم و نزدت بنشینم ، او در پاسخ گفت : نه .
داوود متاءثر شد و گریه کرد، خداوند به حزقیل وحى کرد: (داوود را نرنجان و از من سلامتى از خطر خواه )
حزقیل برخاست دست داوود را گرفت و نزد خود برد.
داوود گفت : اى حزقیل آیا هیچ تصمیم بر گناهى گرفته اى ؟
حزقیل گفت : نه .
داوود گفت : آیا در عبادت خدا هیچگاه عجب و خود پسندى بر دلت راه یافته است ؟
خزقیل گفت : نه .
داود گفت : آیا میل به دنیا پیدا کرده اى تا از خوشیها و شادیها و لذتهاى دنیا بهره مند گردى ؟
حزقیل گفت : آرى اى بسا در دلم چنین میلى پیدا مى شود.
داوود گفت : در این وقت چه مى کنى ؟
حزقیل گفت : به این دره (اى که مى بینى ) مى روم و چیزى در آنجا مى بینم ، همان درس عبرت من مى شود و میل به خواسته هاى نفسانى دنیا از من برطرف مى گردد.
داوود به آن دره کوه رفت ، ناگهان دید تختى آهنى در آنجا هست ، و بر آن جمجمه پوسیده سر انسان و استخوانهاى پوسیده اى قرار دارد، خوب به اطراف مى نگریست ناگهان چشمش به صفحه آهنین خورد، دید در آن نوشته اى هست و آن نوشته این بود:
(من آروى بن شلم ، هستم ، هزار سال سلطنت کردم و هزار شهر ساختم و با هزار دوشیزه آمیزش نمودم ، سرانجام کار من این است که : خاک فرش من شده و سنگ متکاى من گشته ، و کرمها و مارها همسایه ام هستند فمن رآنى فلا یغتر بالدنیا : (کسى که مرا ببیند، گول دنیا را نمى خورد)روز دیگرى داوود به یکى از غارهاى بیت المقدس داخل شد، دید حزقیل در آن به عبادت مشغول است ، به گونه اى که پوستش به استخوانش چسبیده بر او سلام کرد.
حزقیل گفت : صداى شخص سیر متنعم را مى شنوم تو کیستى ؟
داوود گفت : من داوود هستم .
حزقیل گفت : همان شخصى که چقدر خدمتکار (از زن و مرد) دارد و داراى باغ و باغان و امت مى باشد؟
داوود گفت : آرى ، ولى تو را در این حال سخت مى نگرم !
حزقیل گفت : ما انا فى شدة و لا انت فى نعمة حتى تدخل الجنة : (من در این حال و تو در آن حال ، هر دو اهل بهشت هستیم تا وارد بهشت شویم )
یعنى من که در اینجا دور از جامعه به عبادت خدا مشغولم (با توجه به اینکه در آن زمان چنین عبادتى مستحب بود) و تو که در متن جامعه هستى و به اجراى فرمان خدا اشتغال دارى ، هر دو اهل بهشت مى باشیم .
پاسخ على (علیه السلام ) به سردسته منافقان
امیرمؤ منان على (ع ) در میان جمعیتى سخن مى گفت : (ابن کوا) سردسته منافقان به على (ع ) گفت : تو گفته اى رسول خدا(ص ) فرموده ما دیدیم و شنیدیم مردى بود که سن و سالش بیشتر از پدرش بود.
على (ع ) فرمود: آیا این موضوع براى تو مهم است ؟
او گفت : آرى .
فرمود: آگاه تر از من (پیامبر) به من خبر داد حضرت (عزیر) وقتى به سن پنجاه سال رسید، همسرش باردار بود، عزیز از خانه بیرون رفت و (مطابق داستان معروف که در آیه 259 سوره بقره آمده ) استخوانهاى پوسیده اى را در محلى دید و درباره معاد گفت : (خدا چگونه اینها را زنده کند)، خداوند او را به مردگان ملحق کرد، پس از صد سال او را زنده نمود (و الاغش را نیز زنده کرد) و صحنه معاد را به چشم دید و بر اطمینانش افزود.
وقتى به خانه برگشت ، همسرش که باردار بود پسرى آورده بود و آن پسر صد سال عمر کرده بود، بنابراین آن پسر بزرگتر از پدرش که پنجاه سال داشت بود.
شیرزنى که همنشین داوود در بهشت مى شود
خداوند به حضرت داود(ع ) وحى کرد که به (خلاده ) دختر اوس ، مژده بهشت بده و او را آگاه کن که همنشین تو در بهشت است ، داود به در خانه او رفت و در را زد، خلاده ، در را باز کرد تا چشمش به داوود افتاد، شناخت و گفت : آیا درباره من چیزى نازل شده که به اینجا آمده اى ؟ داوود گفت : آرى ، عرض کرد: آن چیست ؟ فرمود: آن وحى الهى است .
خلاده گفت : آن زن من نیستم شاید زنى همنام من است ، من در خود چیزى نمى بینم که درباره ام وحى شود؟ ممکن است اشتباهى شده باشد.
داوود گفت : کمى از زندگى و خاطرات خود را برایم بگو (شاید معما حل شود)
خلاده گفت : (هر درد و زیانى به من رسید، صبر و تحمل کردم ، و چنان تسلیم رضاى خدا بودم که از او نخواستم آنرا برگرداند تا خودش برضاى خود برگرداند، و بجاى آن عوض نخواستم و شکر کردم ).
داود گفت : (بهمین جهت به این مقام رسیده اى !)
امام صادق (ع ) پس از ذکر این ماجرا فرمود: (این است دینى که خداوند آنرا براى بندگان صالحش پسندیده است )
صد هزاران کیمیا حق آفرید |
کیمیائى همچو صبر، آدم ندید |
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
جمجمه انوشیروان سخن مى گوید
چگونگى گناهان فرو مى ریزد
زندگى دنیا
مردى که باغهاى بهشت را به دنیا فروخت
خصلت هاى پسندیده
دروغ کوچک در نامه اعمال
کنترل زبان
انسان خوشبخت
زندن شدن مردگان
علامتهاى آخرالزمان
گناه مهمترین عامل تخریب شخصیت
حل مشکلات اجتماعى در سایه پیروى از قرآن
جوان شب زنده دار
خشتى از طلا و خشتى از نقره
[همه عناوین(57)]